اعتراف
چون شیشهای شکسته
پراکنده
از آسمان آبی سوزنده
بر روی ریگهای بیابانها
از من شکستهتر کسی آیا هست؟
پرویزَنان آبی و ناب ستارگان
آیا مرا به یاد نمیآرند؟
وان چشمهای میخی زیباشان
باور نمیکنند مگر،
روزی
من سطح آینهای بودم
که گیسوان لیلی و لیلیها
در جادههای رنگی تاریخی
از من بسوی بادیه جاری بود؟
پرویزَنان آبی و ناب ستارگان
باور نمیکنند مگر،
روزی،
بر من که سطح آینهای بودم
- چون چشمهای خنک، به زمان صبح -
آن کاروان نافهی آهوها
چون عابدان به سجده میافتادند؟
باور نمیکنند مگر،
روزی
غضروف پنجههای کبوترها
بر من که سطح آینهای بودم
پروانهسان به رقص میآغازید؟
و جفت
جفت محرم خود را
میجست
در من که سطح آینهای بودم؟
بسیار گشنه بودم،
تصویرهایی از همهجا در خود
انبار کرده بودم،
و مثل ماده آهوی آبستن
که فکر بچه آهوی خود باشد
سنگینتر از همیشه براهم رفتم
آیا
پرویزَنان آبی و ناب ستارگان
دیگر مرا به یاد نمیآرند؟
قرنی؟
نه!
قرنهایی
بر من گذشته است
پوسیدگی
- باد پلید و سرخ، وزیدهست -
وین جنگل نگار نشینان را
با یک نفس که مثل شبیخون ظلمت است،
پوسانده است
پرویزَنان آبی و ناب ستارگان
دیگر مرا به یاد نمیآرند
ای دوست!
آن دستهای کوچک عاشق را
بر روی پلکهای کسی دیگر بگذار،
زیرا،
اکنون چو تازیانه فرو میآیند
و آن مخمس زیبا را
- انگشتهای ناب بلندت را -
تعویذ بازوان کسی دیگر کن!
زیرا،
هنگام اعتراف رسیده ست:
ارواح شوم آینهها را
من
احضار کردهام
و اعتراف وحشت از شب را
آغاز کردهام:
در روز و روزگاری،
که مردم قلمرو وحشت
همچون کبوتران مهاجر بودند،
و خانهی خودم،
تبعیدگاه قلب خودم بود
من خویش را،
بر روی صفحهها متلاشی کردم:
گاهی، چو خرده نانی،
بر سفرههای خالی کفترها،
بسیار بار، اما،
چون شیشهای شکسته
پراکنده
بر روی ریگهای بیابانها
از من شکستهتر کسی آیا هست؟
پناهگاه
دو چشم زنده که از تودههای خاکستر
بسوی زندگیام منفجر شدهست از عمق
تمام زندگیام را،
پناهگاه شده ست
به ریشههای تنم من رجوع خواهم کرد
رجوع خواهم کرد
به مادر تن خود،
به ریشههای کهنسال مهربانی خود
به سرزمین سپیدارهای عاطفهها
به رد پای شقایق درون پاهایم
به آسمانی از کهکشان مینایی
که مشرف است به مهتاب روحانی
رجوع خواهم کرد
رجوع خواهم کرد
به قلب آتش و شعله، به آفتاب تمام
به سوختن
- نه ایستادن و در حاشیه
میان سایه لمیدن -
به قلب جبهه، به میدان، به نیزه و شمشیر
به قلب شعله و آتش رجوع خواهم کرد
- نه ایستادن و در حاشیه
میان سایه لمیدن -
تنور داغ عمیقی که روح من باشد
دهان خویش گشاده ست در برابر من
رجوع خواهم کرد
به سنگهای تنور
به آفتاب که از عمق میکند دعوت
به آسمان که از آن باژگونه میبارد
ستارههایی از اخگران توفانی
به عمق خویش، در آن آفتاب تنهایی
رجوع خواهم کرد
دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد
دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد
دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد
در پاییز
گناهکار
شاخهها را زده اند
برگها را به زمین ریختهاند
و شنیدم که زنی زیر لبش میگفت:
« تو گنهکاری »
باد باران زدهی زرد خزان
« تو گنهکاری »
دل من جنگل سبزی بود
و در آن سر بهم آورده درختان بلند
اِکولالیا در اینستاگرام
شاخهها را زدهاند
برگها را به زمین ریختهاند
و شنیدم که زنی در دل من می گفت:
« تو گنهکاری،
باد باران زده ی زرد خزان
تو گنهکاری »