آقای براهنی عزیز، اجازه بدهید نوشته¬ام را بی مقدمه بیاغازم و با تکیه بر گفته مشهور«هیچ ترتیبی و آدابی مجوی، هرچه میخواهد دل تنگت بگوی»، راحتتر سخن بگویم. چون شما را بقدری به خود نزدیک میدانم که جراتِ با فراخِ دل پیشِ بزرگِ شما گله¬گی آوردن خود بخود به سراغ آدم می آید.، بقول مثل معروف ترکی، گؤیول اومدوغو یئردن کوسر.
جایگاه شما در عرصه ادبیات و تنقید چنان غیر قابل بحث و ستودنی است که اظهارات منِ نیم وجبی هیچ تاثیری بحال آن نمیتواند داشته باشد. همین که شما این یادداشت را بخوانید لطف بس بزرگی در حقم کرده¬اید. پس موضع و موقع این یادداشت تاکید بر جایگاه و تاثیرات بیشمار شما در عرصۀ ادبیات نیست بلکه خیزگاه این دلنوشته جمله ای از شما در یکی از مصاحبه¬هایتان است: «من اگر آثارم را به ترکی نوشته بودم، الان در آذربایجان پنجاه رمان نویس داشتیم.» این جمله شما باعث شده سر بسیار دمل چرکینی در میان ساکنان ادبیات آذربایجان باز شود. بسیار دلم می خواست این نوشته را بزبان مادری شما و خودم، ترکی برایتان مینوشتم آنهم نه به این دلیل که شما سواد خواندن ترکی ندارید چون میدانم که شما نوشتن به ترکی را اگر هم بلد نباشید خو اندن آنرا حتمن میتوانید، بلکه به این دلیل که همقلمان شما نیز این نوشته را که از طرف یک خدمتگزار و عاشق زبان و ادبیات ترکی نوشته میشود بتوانند بخوانند. بسیاری از همان همقلمانی که دائمن بینشان در اینکه شما به ادبیات و زبان آنها چه خدمتها که نکرده¬اید را همواره مورد مناظره و مناقشه¬ داشته¬اند. همان همقلمانی که بزرگی قلم شما برایشان بسیار سنگین بوده است همیشه. با اینکه مطمئن نیستم آنان وقت گرانبهای خود را برای خواندن نوشته¬هایی ازین دست هدر دهند. عجیب است که بسیاری از آنها چشم و گوششان را به جریان ادبیاتهایی که اطرافشان در حال شکفتن است چنان با پنبه تپانده¬اند که گاهی جدی بودن سلامتیشان نگرانی برانگیز مینماید. اما شاید برای آنها جالب باشد، برای آنها که از دست شما کفری هستند بخاطر امضایتان پای یکی دو فقره پتیشن ویا حمایت از تدریس زبان مادری در مدارس، شاید جالب باشد در مورد انتظارات بر نیامده ادبیات آذربایجان از شما مطلع شوند و اینهمه بر شما نتوفند.
از وقتی که دست بقلم برده¬ام همیشه خواسته¬ام به شما افتخار کنم، همیشه فکر کرده¬ام میشد، آری میشد و حتا بطرز تحسین برانگیزی میشد به شما افتخار کرد اما بگذار کسانی به شما افتخار کنند که برای آنها افتخار آفریدید. لطفن نگویید شرایط اجتماعی –سیاسی اجازه نداده، شرایط اجتماعی –سیاسی این ایران از ابتدای شام رضاخانی هیچگاه به مردم آذربایجان هیچ اجازه و مجوزی روا نداشته، با همه این اوصاف بوده¬اند کسانی که عشق زبان و فرهنگ مادری جسارت خطر کردن به آنها داده است. مگر حبیب ساهر، علیرضا نابدل، بولود قاراچورلو و صدها دیگرانی که امروز مینویسند به امید صدور مجوز از شرایط اجتماعی –سیاسی نشستند؟ ولی این هم واقعیتی است که پشت پا زدن به نام و شهرت آسان نیست و بس مشکل است. یادمان باشد و بویژه آنهایی که در این برش از تاریخ قلمشان در خدمت زبان مادری نمی¬چرخد هنوز، فردای تاریخ در معرض سوالات بیشمار فرزندان خود خواهند بود، همچنانکه امروز شما هستید وغربال تاریخ داور باانصافی بوده همیشه.
راستی آقای براهنی عزیز، شما چرا بزبان ترکی ننوشتید؟ من تقریبن نمیدانم جواب شما چه خواهد بود اما خودم به خودم چنین جواب میدهم: چون آقای براهنیِ بزرگ عاشق زبان مادریش نیست. همان که همه ادیبان بزرگ دنیا هستند. همان که باید میشدید و نیستید. نه، شما عاشق زبان مادریتان نیستید چون نوشتن بزبانی که از آغاز شام پهلوی معروض انواع تحقیرها و تقبیحها بوده آتش عشقی بزرگ در سینه می¬طلبد. بهرحال شما روزی باید به این سوال پاسخ دهید. شما به نکته¬ای اشاره کرده¬ا¬ید که دقیقن درست است. اما چرا چرایش را بیان نکردید. چرا چرایش را مسکوت رها کردید. چرا بحال زار زبان مادریتان نسوختید، چرا و چگونه با این دوری ساختید؟ نکته این نیست که اگر بزبان ترکی نوشته بودید آذربایجان امروز صاحب چندین رمان نویس و منتقد بود، آری این ادعای شما با احتمال بسیار بالا میتوانست محقق شود ویا حداقلش این بود که ادبیات معاصر آذربایجان صاحب رمان نویسی بزرگ بنام دکتر رضا براهنی میشد و من¬ها امروز چالش افتخار کردن به شما را نداشتیم. اما نکته دقیقن اینست که دلیل ننوشتنتان را بهتر است خود بیان کنید بلکه درسی باشد تا دیگران اشتباه شما را مرتکب نشوند. و چرا ادبیات ما را از داشتن رمان نویسان و منتقدینی که میتوانستند در سایه قلم توانای شما آثار ادبی گرانی بیافرینند محروم کردید؟ چرا رضا براهنی و غلامحسین ساعدی و مفتون امینی و عمران صلاحی و... ادبیات آذربایجان را در برهوت بی قلمی تنها جا گذاشتند؟ اینرا صمیمانه میپرسم چرا هیچگاه برای سرنوشت زبان مادریتان جدی و مسئولانه نفکریدید؟ با دادن اسامی ترکی به کاراکترها که نمیشود بار مسئولیت را از دوش انداخت. شما بهتر از هرکسی میدانید که نامگذاری اسامی و اماکن ترکی برای کاراکترهای یک اثر خدمت به ادبیات یک ملت نمیتواند بحساب آید. باید که با کلمات، نحو و فضاهای زبانی و بین زبانی یک زبان قلم¬ورزی کرد و آن را به چالش کشید.
آری، این سرنوشت تلخ ماست آقای براهنی عزیزمان، از ایام قدیم ادیبان و قلم ورزان ما در راه تنومندی و درشت هیکلی زبان و ادبیات غیر مادری سر از پا نشناخته¬اند، و حتا آن خود نیز چماقی شده هر زمان بر فرق ما که، خفه شوید ای آدمهای دست دوّم شما که باشید که ادعا کنید قطران و خاقانی و نظامی مولوی و شیخ اشراق و... ترک بوده¬اند؟ عیبی هم ندارد در هر حال آنها شکرینگی فارسی را پاس داشته¬اند. دستشان درد نکند شاید! ما حسود نیستیم بدارند پاس و بدارید پاس. ولی ای کاش زبان مادریتان را نیز لحظه¬ای پاس میداشتید. تا قلمهایی که بعد از شما میآیند اینهمه در کوره راههای از همه نوعش پر داش و سنگلاخ میان انبوه زخمهاشان دست و پا نزنند.
جناب دکتر براهنی، در واقع ما با این نوشته¬ها داریم با خودمان درددل میکنیم. همان خودی که بقول شاعرمان «سهند» هر وقت دیگران به تکّه سفالی احتیاج داشتند، کوزه آب خانه اش را بخاطر آنان شکسته. و البته این درددل را بر ما می بخشید.
با احترام همیشگی
نیگار خیاوی / 1391 تیر ماه
نامه ای باز و ساده به دکتر رضا براهنی
اگر آثارم را به ترکی نوشته بودم، الآن در آذربایجان پنجاه رمان نویس داشتیم.(دکتر رضا براهنی)
آقای براهنی عزیز! هر چند میدانم که چه دغدغه ی عجیبی مربوط به زبان مادریتان دارید، اما با اجازه تان به زبان شیرین فارسی برایتان مینویسم تا شیرینتر و بهترتر بتوانید بخوانید. چون، چند متن کوچک ترکی که از شما خوانده ام، به قدری نارسایی گراماتیکی دارند و به قدری از نظر اورتوگرافی پر از ایراد فاحش هستند، که احساس می کنم شما نه تنها نمیتوانید به زبان مادریتان خوب بنویسید، بلکه نمی توانید آن را به خوبی هم بخوانید. ضمنا ساده خواهم نوشت تا زیاد وقت گرانبهایتان را نگرفته باشم.
هم اکنون جمله ای از شما در عرصه ی اینترنت دیدم که بیش از همه ی پستها لایک خورده است: " اگر آثارم را به ترکی نوشته بودم، الآن در آذربایجان پنجاه رمان نویس داشتیم." و مهمتر از آن جمله ایست که دیگران به آن اضافه کرده اند: " سخنی از دکتر رضا براهنی که اشک آدم را درمیاورد...."
جمله ی بسیار تامل برانگیز شما نشان میدهد شما به طرز عجیبی به زبان مادریتان که ترکی آذربایجانیست، و نیز به زبان و ادبیات آذربایجان فکر میکنید. و این، از غرایب گمنامیست که من غریب و گمنام، گاهگاهی با آنها مواجه میشوم. راستی منظورتان از این جمله چیست؟ به قول نویسنده ای، من پسسیمیستی هستم که اوپتیمیست به نظر میاید. تصور میکنم شما با این سخنتان ناخواسته دارید زبان و ادبیات آذربایجان را به نوعی به سخره میگیرید. یعنی چه که اگر شما به زبان ترکی مینوشتید، الآن در آذربایجان پنجاه رمان نویس داشتیم؟ خب، چرا ننوشتید؟ میگویند شما به زبان مادریتان تحصیل نداشته اید. خب، مگر دیگرانی که به این زبان نوشته اند و مینویسند، داشته اند و دارند؟ میگویند شما در خفقان دوران پهلوی بوده اید. خب، مگر ماها نبوده ایم؟ مگر هیئتها، فرزانه ها، نابدلها، صباحیها، منظوریها، طاهاها در تنگنا نبوده اند و به زبان مادریشان تحصیل داشته اند؟ پس چرا آنها نوشته اند؟ حتی ساعدی مرحوم نیز با آن وجهه ی شگرف فرهنگی و ادبی فارسی اش، یک پیئس ترکی نوشت. و واقعا چه خوشبخت بوده اند آنها که نوشته اند و آخر عمری کارشان به پشیمانی نکشیده است! بعضی موقع شک میکنم که شما سالها در ترکیه بوده اید. من و شما و دیگران به خوبی میدانیم که یک تبریزی، آنهم اگر نامش رضا براهنی باشد، اگر تنها سه، چهار ماه در ترکیه بماند و حتی در آن مقطع نه چیزی بخواند و نه چیزی بنویسد، چه هیولای نام آوری در جهان ادبیات ترکی میشود.
باید اذعان داشته باشیم که نوشتن به زبان مادری، آنهم اگر در کشوری وضعیت مظلومی داشته باشد، عشق و شعور میخواهد. بدانید که من یکی به زبان مادری از آن تعصبهای خشک و افراطی ندارم و اگر ده زبان هم بلد بودم، به همه ی آنها میخواندم و مینوشتم. من به زبانهای غیر مادری ام هم همیشه به دیده ی عشق و احترام نگریسته ام. مخصوصا هم که زبان شیرین فارسی گویی نان آور خانه ی من است. و اگر نبود، شاید آب و نان و لباس همسر و دختر نازنینم رنگ و بویی دیگر داشت. آخر من یک معلم ساده ی زبان و ادبیات فارسی در مراکز پیش دانشگاهی و دبیرستانها هستم. به همین دلیل نیز نامه ام ممکن است خیلی ساده باشد یا به نظرتان ساده بیاید. در هر حال زبان فارسی زبان دوم یا سوم من است که واقعا دوستش دارم. حتی سلسله مقالات و شعرها و نوشته های ادبی دیگری به زبان فارسی نوشته ام که در سالهای گذشته در مطبوعات و مجلات کشور هم چاپ شده اند. اما دوباره میگویم که آموختن و نوشتن به زبان مادری عشق و شعور بزرگی میطلبد. به نظر من شما و امثال شما شاید به علت تسلط فرهنگی و زبانی فارسی در ایران به این زبان نوشتید تا احتمالا از این طریق نیز به نام و نان و نوایی هم رسیده باشید. وگرنه به حقیقت، کسانی که در این وضعیت به زبان مادریشان مینویسند، عموما و خصوصا به شهرت و شهوت و نام و نان نمیاندیشند.حالا شما که باز بعد از عمری که به زبان غیر مادری نوشتید، امروز با جرات و بزرگدلی به نوعی از کرده ی خود اظهار پشیمانی میکنید. درد من از آنهاییست که امثال شما را از جمله جعفر مدرس صادقی را پیر و مراد خودشان کرده و دریایی از روایت نهفته در بطن و متن مردم و زبان مظلوم خود را وارد شعر و داستانی میسازند که به زبانی غیر از زبان مادریشان مینویسند. آری، الآن هم هستند افرادی از جنس و به سلیقه ی شما که به زبان غیرمادریشان مینویسند و در مسابقات مختلف از جمله روزی-روزگاری جایزه های میلیونی میبرند و هیچوقت هم نمیفهمند این جایزه ها ممکن است که از چشمه ی چه نوع تفکرات هرهنگی و سیاسی آب خورده باشد. آنها به سادگی غرّه میشوند و بیش از پیش به تحقیر زبان و ادبیات مادریشان برمیخیزند.
باور کنید، یکی از این افراد را از نزدیک میشناسم. چهار، پنج سالی باهم رفیقی برادرگونه بوده ایم و حتی فامیل هم هستیم. او هم مثل شما بیشتر کاراکترهای داستانهایش را از آذربایجان انتخاب میکند اما به زبان فارسی مینویسد. او هم مثل شما زبان مادریش را درست و حسابی بلد نیست و همیشه در حرف زدنهایش اصرار به کاربرد کلمات فارسی و یا کاربرد جملاتی با بافتی مطلقا فارسی دارد. تهران کعبه ی راز و نیاز اوست و مدام زبان و مردم شهرش را با صفات ضعیف و و بی فرهنگ موصوف میکند. حتی در خانه غذای مادرش را به اکراه میخورد و میگوید غذای تهرانیها خوبتر و لذیذتر است. چند سال پیش هم کتابش در یکی از این مسابقات مقام شامخ اوّلی را کسب کرد و جایزه برد و کتابش به دلیل موتیفهای فارس پسندانه و ارائه ی یک پورنوگرافی محض از جامعه ی ترک زبانان به چاپ چندم هم رسید. و وقتی طالعش مدد کرد و دامن شهرت و شهوت و ثروت را به کف آورد، در بعضی از روزنامه ها و مجلات، به یاوه ادعا کرد که گویا میخواسته در دوران کودکی دانشمند ژنتیک یا دکترای فیزیک هسته ای باشد اما نویسنده شده و حتی میتواند کتابی هم در باره ی پروتکل الحاقی به زبان فارسی بنویسد. جالب است؛ همین شخصی که میگویم زبان ترکی را درست و حسابی بلد نیست بنویسد یا حتی بخواند، چند سال پیش چرندیاتی به نام نقد به دو کتاب من (پرهای سوخته از بوسه ی مرگ و زاده شدن در چشم آهت) نوشته بود و به دوستان نزدیکش داده بود که در آن شعرهای مرا شلتاقنامه و خودم را نیز با جعل و پرداخت قصه های سخیف من درآوردی اش، فردی پیر شده، بی سواد در هر زمینه و اسطوره پرست معرفی کرده بود. این آدم، چنان با موتیفهای اسطوره ای موجود در شعر و ادبیات کنونی آذربایجان مشکل دارد که در نوشته ی خود اعتراف کرده بود که وقتی کتابهای مرا دیده و خوانده و به این اسطوره ها برخورده، به من و خانواده ام فحش و بد و بیراه گفته است. که چه شده، چه شده؟ که کیان خیاو به زبانی که او نمینویسد، مینویسد. آقای دکتر! وقتی شاهد چنین اتفاقاتی میشوم، نمیدانم چرا فکرم به دهه ی چهل میرود. به دوران پر چالشی که مردان بزرگی چون شما در انتظار غباری بیسوار به هر کوچه و پسکوچه ی ادبیات سر میزدید اما از زبان و فرهنگ و آفرینشهای ادبی محیطی که در آن میزیستید، غافل بودید. راستی شما چرا تا به حال به مجموعه ی "ایشیق" نابدل یک نقد جدی ننوشته اید؟ شک دارم که شما نیز مثل این رفیق دیر و دورسال من، در دوران جوانی که با نابدل دوست هم بوده اید، پیش خود آفرینش ادبی نابدل را مسخره نکرده باشید. چرا که شما و امثال شما به تعبیر حبیب ساهر شاعر قبایل آزاد بوده اید و نابدل و امثال او شاعر قبایل اسیر. حالا از آن دورانتان بگذریم. آیا شما واقعا در چند سال اخیر به زبان و ادبیات آذربایجان فکر میکنید؟ شما اصلا تا به حال با عشق و شوق و ولعی که ادبیات فارسی و جهان را میخوانید، یک رمان یا دو مجموعه شعر به زبان مادریتان خوانده اید؟ از همنسلان خودتان بگویم! شما "از هر رنگ" دکتر حمید نطقی، پدر روابط عمومی نوین ایران را دیده و خوانده اید؟ اگر دیده و خوانده اید، پس کو، کجاست نقدتان؟ شما نه تنها به زعم خودتان، اگر به ترکی رمان مینوشتید، الآن پنجاه رمان نویس در آذربایجان داشتیم، بلکه به عقیده ی من اگر به زبان ترکی نقد هم مینوشتید، اکنون ما نیز در این هزاره ی سوم، دستکم دو، سه تا منتقد حرفه ای داشتیم. واقعا حیف! کاش از درخت عشقی که در وجود عزیز و ارزشمندتان نسبت به زبانها و لهجه های دیگر جهان کاشته اید، شاخه ای، برگی را نیز به نام زبان و ادبیات آذربایجان آب میدادید و بارور میکردید تا حداقل سایه ی آن، مشهود چشم آنانی میشد که به مسخ و انکار و انهدام این عشق و این زبان میاندیشند. کاش!
به راستی اینگونه که سنگ ادبیات آذربایجان را به سینه میزنید، آثار "ناصر مرقاتی، هادی قاراچای، اسماعیل مددی و سلیمان اوغلو" را دنبال میکنید؟ یا از نامهای جوانتری بگویم؛ آیا نام "علی جوادپور، سید حیدر بیات، اولکر اوجقار، تورکان اورمولو و دومان اردم" و چندین شاعر و نویسنده ی دیگر تا حالا به گوشتان خورده است؟ هیچ میدانید این نامها چه رگه هایی از پست مدرنیسم را دارند به زبان و ادبیات زبان مادریتان تقدیم میکنند؟ خبری به شما بگویم: اخیرا مجموعه داستانی از رقیه کبیری با نام "قلبم درد میکند" چاپ شده که در نوع خود از بسیاری جهات جزو اوّلینهاست. آیا حاضرید آنرا بخوانید ونقدی بر آن بنویسید؟ یکی از خدمتگزاران صادق ادبیات آذربایجان هم منم. نامم "کیان خیاو" است. تا به حال این نام را شنیده اید؟ حدود پانزده جلد کتاب شعر و داستان و مقاله نوشته ام که از آنها چهارتایش چاپ شده. دو تا در تهران، یکی در باکو و یکی در تبریز. آیا از این چهار کتاب تنها چهار مصراع خوانده اید؟ تاکید میکنم: تنها چهار مصراع. به قول گفتنی به هر کتاب یک مصراع میافتد! باور کنید، وقتی میبینم منتقدان و مترجمان بزرگ و پرآوازه ای از جمهوری آذربایجان از جمله جوانشیر یوسفلی، صابر نبی اوغلو و ابراهیم سل، در روزنامه ها و وبسایتهای ادبی باکو، بعضی کتاب و اثرم را نقد و حتی به زبان فرانسه ترجمه میکنند، اما در آذربایجان خودمان بیش از ده، پانزده مخاطب و خواننده ی جدی ندارم، جگرم خون میشود. حالا دیدید آقای دکتر؟! اگر شما همپای زبان فارسی به ترکی هم مینوشتید و آذربایجان الآن – پنجاه تا پیشکش- تنها یک منتقد حرفه ای داشت، لااقل میتوانست به طور حرفه ای راه و چاه ادبی را به من و امثال من نشان دهد. نه، اشتباه نکنید! البته که شما دکتر رضا براهنی هستید اما تردید نکنید که کیان خیاو هرگز نخواسته و انتظار نداشته و ندارد که منتقدی چون براهنی بزرگ در حق او چیزی بنویسد. اما بالاخره باید به کسی بگوید که دلش از چه و چرا خون است! منی که حتی در دیماه 72، در قصر فیروزه ی تهران یک شعر تقدیم به نام نامی شما نوشتم و به فارسی هم ترجمه کردم. در آنجا هم آسایشگاهی ای خرم آبادی داشتم که مدام به دیدار مرحوم شاملو و دکتر شفیعی کدکنی میرفت. اوشعر را از من گرفته، به مجله ی "گردون" برده بود. با وجود اینکه محمد وجدانی به پوشه ی قابل چاپ مجله میگذارد، آقای عباس معروفی بنا به دلایلی که خودشان میدانند، راضی به چاپ آن نمیشوند. آن سالها جوان بودیم و شما هم به قول متعارف، یکی از تابوهای ما. اگر حمل بر ریا نکنید که قطره ای از آن در میلیونها رگانم نیست، باید بگویم که نام شما، شاید نه به وسعت ناظم حکمت و یاشار کمال یا ژان پل سارتر و ساموئل بکت، اما همطراز با نام بزرگانی چون شاملو، رسول رضا، آتیلا ایلهان، ماندلشتام، هسه، آپولینر و کوندرا، برایم منبع رسالت عجیبی بود و هست. این عشق به نام شما زمانی در من بیشتر شد که بانوی داستان ایران در مصاحبه ای در گردون یا آدینه، شما را به نوعی جامع الاطرافترین نویسنده ایران معرفی کرده و گفته بود: من به رضا براهنی غبطه میخورم. نه، باکی نیست؛ بگذارید خودم را کمی زیادتر مقابلتان بشکنم و کوچک کنم! من در اواخر دهه ی 60، از شما برای خود چنان غول زیبایی ساخته بودم که به تعبیر شاملو در استوای زمین ایستاده است. شما به قدری برایم ابهت داشتید که وقتی در بهمن 71، شما را – شاید شبیه شما بود- در اتوبوس خط واحد میدان انقلاب به میدان امام حسین دیدم، جرات نکردم دست بر شانه ی بلندتان بگذارم و صندلی ام را به شما بدهم. اما شما چه؟ شما که محصولات ادبی فارسی را از کوچک و بزرگ دنبال میکنید و با شهوتی شکیبا و قلمی قوی به حلاجی آنها مینشینید، آیا تا به حال از خاطر خطیرتان گذشته که افرادی در آذربایجان، به خاطر زبان مادری شما و خودشان جوان نشده دارند پیر میشوند و یا به تعبیر درستتر، پیرشان میکنند؟ آیا باز هم نمیخواهید جهشی به خود بدهید و خوانش و نقدی در باره ی ادبیات امروز آذربایجان داشته باشید؟ لطفا کاری برای این ادبیات مظلوم بکنید! مثلا حالا چه ایرادی دارد که شما اینقدر جهانی باشید و مثل ساعدی عزیز اثری هم به زبان مادریتان بنویسید؟ من که جای شما نیستم و نمیتوانم هم باشم، اما اگر جای شما بودم، هم امروز عزمم را جزم میکردم و یک رمان به زبان ترکی آذربایجانی، حتی به لهجه ی تبریزی مینوشتم. تا حال فکر کرده اید که شما با این کار چه کمک بزرگی به جهانی شدن ادبیات ما میتوانید بکنید؟ من به نام و نوبه ی خود منتتان را میکشم و پسرانه و عاجزانه از شما میخواهم که این کار را بکنید! حالا شاید در دل خود بگویید که این چه نامه ایست که فردی غریب و گمنام به من نوشته است و شاید هم بگویید که مثل نامه ی یک شاگرد پنجم ابتدایی شهرستانی به یک استاد برجسته ی دانشگاههای معتبر مثلا آمریکا و کانادا و فرانسه است. نه، آقای براهنی!
راستش لازم ندیدم و نخواستم روزها دل بر سر این موضوع نهم و با مراجعه به بعضی از کتابهایتان که اکنون در قفسه ی کتابخانه ام پیش چشمم اند، فاکتها و فاکتورهایی دیگر از شما ارائه دهم. وگرنه، من به راحتی میتوانستم و میتوانم نامه ای محکم، با زبانی محکمتر از این زبان، خطاب به شما بنویسم. اما به نوعی خواستم بی ریایی و سادگی و صمیمیت آذربایجانی ام را به حضور شما عرضه و ثابت کنم.
میدانید؟ صریح و بی پرده بگویم: این سخن اشک برانگیز و در عین حال چند پهلوی شما، نه تنها اشک مرا درنیاورد، بلکه حرص و کفر مرا درآورد. حرص و کفری که همیشه در قبال کارهای نویسندگان پیر و جوانی داشته ام که زبان مادریشان را، - حتی اگر آن زبان، زبان بسیار غنی و پر قابلیت و بزرگ ترکی باشد- به راحتی و سادگی کنار میگذارند و وقیحانه خودشان را گاهی با عجز و لابه و گاهی به زور، به "نون" "زبان" غیرمادریشان گره میزنند و مدام به دنبال دم دیگران میخزند و میلولند. و پر واضح است که چنین آدمهایی معمولا از آش و پلوی هر دو روستای علیا و سفلی محروم میمانند. هر چند که شما براهنی عزیز، آنقدر بزرگ و مقتدرید که در کنار سفره ی خیلی از کشورهای بزرگ جهان جا دارید و سبب شده اید که ماها همیشه به وجود پربار و نام طنین اندازشما افتخار کنیم و سرمان را بلند نگه داریم. هرگز نمیتوانم این را هم انکار کنم که سالیان درازی از کتابهای شما، به خصوص از "کیمیا و خاک، جنون نوشتن و بحران رهبری نقد ادبی"، و از مقالاتتان، به خصوص از آنهایی که در مجله ی خوب "آدینه" چاپ میشد، و نیز از شعرهای ویرانگر و متحول کننده ی شما،به خصوص از "ظل الله و خطاب به پروانه ها" بسیار چیزها آموخته ام و لذتها و بهره های زیادی برده ام. و خوشبخت بوده ام که در این زندگی آبسورد، روزهای زیادی از عمر باطلم را غرق در احساس و اندیشه ی عمیقتان بوده ام. امیدوارم جسارت مرا به بزرگی خودتان ببخشید و سالیان زیادی مانا و نویسا باشید!
با عشق و احترام
کیان خیاو – عصر روز شنبه 20/ 3/ 1390