به دیدارم بیا هر شب
دراین تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
دراین ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان ودر تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
ایمان بیاوریم .../ فروغ فرخزاد
ای هفت سالگی
ای لحظههای شگفت عزیمت
بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطهای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمیگفت، هیچ چیز بجز آب، آب، آب
در آب غرق شد.
بعد از تو ما صدای زنجرهها را کشتیم
و به صدای زنگ، که از روی حرفهای الفبا برمیخاست
و به صدای سوت کارخانههای اسلحهسازی، دل بستیم.
بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود
از زیر میزها
به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم، رنگ ترا باختیم، ای هفت سالگی
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو ما تمام یادگاریها را
با تکههای سرب، و با قطرههای منفجر شدهٔ خون
از گیجگاههای گچ گرفتهٔ دیوارهای کوچه زدودیم.
بعد از تو ما به میدانها رفتیم
و داد کشیدیم:
"زنده باد
مرده باد "
و در هیاهوی میدان، برای سکههای کوچک آوازهخوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمدهبودند، دست زدیم.
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیبهایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم.
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس میکشید
و مرگ، آن درخت تناور بود
که زندههای این سوی آغاز
به شاخههای ملولش دخیل میبستند
ومردههای آن سوی پایان
به ریشههای فسفریش چنگ میزدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشستهبود
که در چهار زاویهاش، ناگهان چهار لالهٔ آبی
روشن شدند.
صدای باد میآید
صدای باد میآید، ای هفتسالگی
برخاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند.
چقدر باید پرداخت
چقدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت؟
ما هرچه را که باید
از دست دادهباشیم، از دست دادهایم
ما بیچراغ به راه افتادیم
و ماه، ماه، مادهٔ مهربان، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانهٔ یک پشتبام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخها میترسیدند
چقدر باید پرداخت؟
نه در خیال خزانم
نه در هوای بهار
کنار این آتش
نشستهام که شبی را به روز آرم و بس
چنان که کندهی مرده
چنان که هیزم محض.