آب و آتش / مهدی اخوان ثالث
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز، اما از شگفتیها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعلههای آبی زیبا
آه
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب میپاشند بر آن، میکند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند
آبهای شومی و تاریکی و بیداد
خاست فریادی، و درد آلود فریادی
من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد، این از یاد
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و میگویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان که رفته است و میرود
بر باد
«این ابرهای سوختهٔ سوگوار
تابوت آفتاب را به کجا میبرند؟
این بادهای تشنه، هار و حریصوار
دنبال آبگون سراب کدام باغ
پای حصارهای افق سینه می درند
.....................................
ای شب! به من بگو
اکنون ستارهها
نجواگران مرثیهٔ عشق کیستند
هنگام عصر بر سر دیوار باغ ما
باز آن دو مرغ خسته چرا میگریستند؟»
ریشه در خاک / فریدون مشیری
“من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت”