دریا و آسمانش
امواج شادمانش
بی حسرتِ زمانش ...
هرچند
گاهی برای صخره دلش تنگ میشود
رو مینهد بهساحل و آنگاه، یکصدا،
آهنگ میشود
میخواند و بهغم
شنهای پای او را، آرام، مینوازد
و جان صخره را
با هر نوای نازک و نمدار میگدازد ...
اما
در صخره هیچ پنجرهای نیست
در سینهاش که خارهٔ توخالیست
انگار هیچ خاطرهای نیست ...
خاموش و نرمنرم
پس میرود دوباره بهآزرم
دریا و آسمانش
امواج بیامانش
با حسرتِ زمانش.
۱۰ مهر ۱۳۹۳