خاکستری، خاکستری، خاکستری، تاریک...
این چندمین سال است که رخت سیاهم را...
این روزها، عکس تو را هر بار میبینم...
بغض صدایم، میفشارد گیجگاهم را!
من توی یک غار عجیب و سرد بودم که...
دنیای من دنیای تاریکی و وحشت بود!
دنیای من دلخسته از این نارفیقیها...
دنیای من، دنیایی از کابوسِ ظلمت بود !
فریادِ غمگینِ سکوتم را کسی نشنید
این پرسههای ناگزیر از بغض و تنهایی...
این استرسهای مدام هرشب و روزم
خونگریههای زار من بعد از خودارضایی!
وقتی که تنها همدمم اشک مدامم بود،
وقتی که دیگر قرص هم از من فراری بود،
وقتی که الکل میپَرید از کُنجِ تنهاییم!
وقتی تشنجهای من از بیقراری بود
با دستهای کوچک وُ چشمانِ جادویی
تو آمدی و سبز شد گلهای گلدانم
پای تو لِه میکرد قانون زمستان را...
هُرمِ تنت تزریقِ آتش بود در جانم
حل میشدم در جدولِ خیس خیابانها
وقتی که تو مثل نفس در سینهام بودی
همراه من... همگام بامن، میدودی و....
مرهم برای این دل پُرکینهام بودی...
با خنده بر ریش تمام مردم دنیا...
تو جای انسانها برایم آشنا بودی!
در قحطیِ طولانی و مرگ رفاقتها
قدّیس و اسطوره ، تو همذاتِ وفا بودی
ابرِ مصیبت رعد و برقش را خبر کرد و...
عفریتهی غم باز هم فرمان بارش داد
یکبار دیگر غول تنهایی نفیری زد...
از آسمانش خون برای من سفارش داد!
باران... صدای جیغِ ترمز... آسمان، وحشی
باران... خیابان ؛ سرخ... ، بُهتِ پمپبنزینها!
باران... ، سکوت مبهمِ سیگار بر لبهام...
باران...... ولی لِه شد وجودت زیرِ ماشینها...
با استخوانهای خیالی بر سر قبرت...
با چشم تارم من برایت تار خواهم زد
تو زیرِ خاکی و منم با دست خالی.. با ⬇️
قلّادهات آخر خودم را دار خواهم زد...
از این کتابِ داستان، در حالِ اتمامم...
با رفتنت حکم وفا در قصه باطل شد!
دیگر کسی روی دوپاهایش نمیرقصد...
نام کتاب این بود: [مقتولی که قاتل شد!]
#مهدی_خدابخش
@sherhaye_yavashaki