بیگمان تابستان که بیاید
و هزار فوارهٔ خورشید
در چشمهای شهر
آغاز شود؛
من سوار بر اتوبوس دربهدری
از خیابانهای تبدار
با خاطرهٔ زندگی میگذرم.
هزار سال پیر میشوم
با هزار فواره
و صدهزار آستین
که اشک پاک میکنند...!
سه روز،
هفت روز،
چهل روز،
سال...
تمام که شد
تو میمانی و یک خاطرهٔ دور...
#شیوا_فرازمند
@sedaelirav