با تکّه ای ذغال
روی سفید ترین لحظه های روز
خورشید را سیاه
خط می کشد :
در کوچه ها نمی شود از آفتاب گفت.
آواز می خوانَد
وماه را
از آسمانِ هرشب عشّاق پاپتی
خط می زند :
در کوچه ها نمی شود آواز خواند و رفت.
گاهی میان یک شب برفی
پندارهای خود را
پرتاب می کند
به سایه های مزاحم :
یخ می زند کلام شبانه در این فصل زمهریر.
گاهی میان چلّه ی تابستان
موّاج ،
نادیدنی
از ژرفنای گرمی یک قلوه سنگ
پا می نهد برون
و محو می شود
در هُرم آفتابی تقدیر:
در کوچه ها نمی شود از سایه سار گفت.
در قهوه خانه ی محله ی دیروز
یک صفحه روزنامه ی فردا را
می خوانَد
مچاله می کند و باز
می خواند
مچاله می شود و باز :
در قهوه خانه ها نمی شود از روزنامه گفت.
وقتی که خسته است
بر داربست تاک کهن سال خانه اش
خود را
بر دار می کشد
تا دانه های قرمزانگور
به مرگ او
عادت کنند:
این مرگ سبز را نمی شود از تاک ها گرفت.
هنگام تشنگی
از آب خیز دلهره می نوشد.
گاهی کتاب اول خود را
برمی دارد
از مرزسال های الفبا
رد می شود
روی سفید ترین ذهن کوچه ها
حروف الفبا را
خط می زند
خود را
خط می زند
مچاله می شود و باز
روزنامه ی فردا را
با تکه ای ذغال
تکرار می کند
وسایه های مزاحم
خورشید را سیاه
خط می زنند
روی سفید ترین لحظه های روز
تکرار می شوند
بردار می کشند
بردار می شوند
تکرار می شوند
نکرار....
اول مهرماه 1387
***
سروده ای از دفتر چاپ نشده ی " پری شوره زارها"
https://t.me/mayektashakeri