.

.

تاریخ کبیر رنج هایم را

بنشین و مرور تا نهایت کن!

دنیا

ای دوست! کتابخانه ای هست بزرگ،

در مخزن روزگار

بیرون ز شمار

چکیده است کتاب غصه های بشری

بنشین و بخوان

وَز آنچه که خوانده ای و می دانی

با کودک خویش هم حکایت کن!

هابیل که بود؟

خنجر به وسیله چه کس ساخته شد؟

غم از چه زمان به قلبِ من راه گشود؟

میلاد زمین چگونه شد آغاز ؟

خورشید چرا

این کودک شوربخت را

در کوچه کهکشان سر راه گذاشت؟

آدم زچه از بهشت بیرون آمد؟

در سیب چه رازهای تلخی بود؟...

بنشین و بخوان!

بنشین و بخوان!

غمنامه قرن های عریان را

افسانه غول های دوران را

تاریخ ظهورِ آتش و آهن

تاریخ گرسنگی، جنایت، جنگ

تکوین سقوط عشق و ایمان را

اعدام پیمبران و سرداران

تکفیر سرود سبز آزادی

تبعید هزار ساله شادی

آلودگی بنفشه و باران...

بنشین و بخوان!

بنشین و بخوان!

این حجم عظیم درد انسان را،

وَز ابرِ دو دیده قطره ای بفشان!

بر شعر بلند حافظ شیراز

بر دست شریف خواجه بیهق

بر سایه سرو درّه یمگان

و آن گاه،

در جذبه پیروزیِ حق بر شیطان

یک لحظه ببوس

اوراق کتاب «بینوایان» را

وَز یاد مبر

در دایرة المعارف هستی

پیدا کردی اگر که آن «انسان» را

با شیخ بزرگ ما روایت کن!

برخیز، فرزند عزیز!

زین باغ شگفت هر چه خواهی برچین!

زین خرمن درد هر چه خواهی بردار!

امّا هشدار،

نور چشما هشدار!

در زیر سِم ستور مستِ چنگیز

در لحظه دردناک مرگ سهراب

در مستی شامگاه اسکندر

در فصل حریق روم

در صحنه قتل عام نیشابور

در سایه دارِ سربلندِ حلّاج

در پای حصارِ نای

در صحنه نوشیدن شوکرانِ سقراط حکیم

در جلدِ هزارِم سقوط انسان

افسوس مخور!

فریاد مکش!

بنشین و فقط بخوان، بخوان، اما

همواره

سکوت را

رعایت کن!

جشن هزاران ستاره

تا آمد از باغ هستی، بوی بهار تو مولا!

گل های عالم شکفتند در رهگذار تو مولا!

از روی تو خانه حق، ای ماه شد نور باران

سیراب، روح بیابان از چشمه سار تو مولا!

نخل بلند ولایت! شاد آمدی مقدم ات خوش!

چشم امید جهان بود در انتظار تو مولا!

میلاد خورشیدی ات را جشن هزاران ستاره ست

مهر فلک، ماه گیتی، شوریده وارِ تو مولا!

امشب به هر لب نوایی، بزمی ست در هر سرایی

تو ساقی جام کوثر، ما می گسار تو مولا!

وصف ات بود آرزویم، امّا قلم را توان نیست

جز این چه دارم بگوی: جان ام نثار تو مولا!

ظرفیت نقش تو نیست آیینه کوچک ام را

بخشش بود از بزرگان، من شرمسار تو مولا!

خواهم شبی پر گشایم، سوی تو در عالم خواب

یکبار هم شد ببوسم خاک تو مولا!

مولا! دلم سخت تنگ است، دنیا پر از ریب و رنگ است

دریاب یاران خود را، کو ذولفقار تو مولا!

ماه

یک بار دیگر،

شب رسد از راه، ای ماه!

با این شبِ دیگر چه سازم،

آه، ای ماه!

تنگ غروب است و غمی می آید از دور

از دور

با یاد کسی همراه

ای ماه!

تنهای تنهایم

بیا، بنشین کنارم

بانوی غمگین من، آه ای ماه،

ای ماه!

عمری شنیدم

ناله ام در مرگ خورشید

تنها تویی

از درد من آگاه

ای ماه!

با من بگو:

کی می رسد آیا بهاران؟

تا گردد این شب ها کمی کوتاه، ای ماه!

با من بگو

از حال آن یاران عاشق

بر صبحِ پا در راه، خاطر خواه ای ماه!

آیا کجا رفت

آن پلنگ صخره عشق؟

وین دشت خون،

چون شد پر از روباه؟

ای ماه!

این جا نمی افتد گذار کاروانی

دستم بگیر و بر کش

از این چاه

ای ماه!

ته مانده ای گر از شراب نور داری

ایثار کن، ایثار

بر من

گاه

ای ماه!

کبوتر

تو مثل پاکیِ برفی

به کوهسار

کبوتر!

مباد بال تو

آلوده غبار، کبوتر!

شکوه فکر نجاتی، در آسمانه رؤیا

ثبوت ارزش هستی

به روزگار، کبوتر!

چو پر کشی به فضای غروب پنجره من

تو مثل نامه ای

از دختر بهار

کبوتر!

در این افق

که تبه گشته از هجوم کلاغان

بمان زپاکی و خوبی

تو یادگار، کبوتر!

به بال زخمی اگر طی کنی زمین و زمان را

بیا به پای تو بندم پیام خلق جهان را

مگر رسد خبری هم

ز ما به یار، کبوتر!

عقاب جنگ

به هر صخره ای ست سایه فکنده

خدای من!

نشوی ناگهان شکار

کبوتر!

حضیض ذلّتِ خاکم

فسرده روح سخن را

برای من

خبر از اوج ها

بیار کبوتر!

کوه

کوه!

ای کوه، به من قصّه امید بگو

راز این اوج و

سرافرازی جاوید بگو

ز آن عقابی که به دوش تو نشست و به سرت

تاج سلطانی صحراها

بخشید، بگو

قصه اوج و عروجت

به حریم ملکوت

شرح پیران پناهنده به توحید،بگو

ای چون من خسته ز خاموشی سرشار قرون

شعری از واژه آتش

شعری از واژه خون

فارغ از وسوسه حرمت و تعقید بگو

کوه،

ای کوه!

میان من و آن چشمه نور

پرده هایی ست ضخیم

ابرهایی ست قطور

قصّه غصّه من را تو به خورشید بگو...

درخت

درخت کوچک من!عاشق بهاران باش!

رفیق چشمه و

همدرد جویباران باش!

شعاع سایه

تو را گرچه بس بُوَد کوتاه،

به سرفرازی خورشید کوهساران باش!

ز واژه های خود

این برگ های زنده و سبز

قصیده ای به بلند ای روزگاران باش!

به یُمن خاطره خواب های خیامی

پناهگاه شب سرخ می گساران باش!

در این گریوه

که خنجر کشیده هُرم عطش

نشان واهه به نومیدی سواران باش!

دوباره

جنگل متروک

سبز خواهد شد

به سوگواری یاران

ز بردباران باش!

غبار غم بنماند

چه جای درد و دریغ؟

همیشه منتظر بوسه های باران باش!

چو مرغ عشق به سوی تو پر کشد روزی

به دامن افق

از چشم انتظاران باش!

دریا

تو فکر پاک ترین مرگی

ز خود عمیق تر

ای دریا!

مرا که عاشق اعماقم

ببر،

ببر،

ببر ای دریا!

ستاده ام به کنار تو

به گُنگْ خوابیِ یک قایق

که از جزایر دانایی، مگر رسد خبر ای دریا!

شبی که خسته تر از مرگم

شبی که مست تر از توفان

مرا به سحر نبوت ده

ز سینه ات گذر،

ای دریا!

حماسه؟

آه نمی دانم، زبان وصف تو را، لیکن

تو حجم گریه دنیایی

ز خلقت بشر

ای دریا!

زخاک تیره این ساحل

به شب گداخته ام، بگذار

بر آستان تو سر سابم

امید نا مور

ای دریا!

باغ کاغذی

هنوز عاشقم آن مهربانِ دانا را

کسی که یاد به من داده بود الفبا را

کسی که ساخت مرا آشنا به واژه آب

سپرده بود به دست ام کلید دریا را

کسی که قلب وی از آسمان سخی تر بود

چو می نواخت به بارانی از صدا، ما را

همیشه در وسط ذهن کودکانه من

نشسته بود به پاسخ سؤال دنیا را

کسی که بر سر میزش همیشه گلدان بود

کسی که دوست نمی داشت غیر گل ها را

کسی که بوسه به رویم به خواب می زد اگر

به هر بهانه نمی خواست عذر دعوا را

کسی که بار نخستین به دست من بنهاد

به باغ کاغذی عشق، دست «سارا» را

به شکل مادرِ من بود گاه و می رویاند

حضور دایم او لحظه های زیبا را

حضور طرحی از او در خیال من باقی ست

زمان خراب نکرد این بنای رؤیا را

کجاست تا که ببیند شیار چهره من

کسی که توصیه می کرد خطّ خوانا را

خوشا صفای می هفت سالگی، ای دل!

هنوز تشنه ام آن جرعه گوارا را

جنگلی شد خاطرم

رفته ام بالای دار طعن و تهمت بارها

گریه ام از سنگ شبلی هاست نه این دارها

روزگاری شد که دیگر نیست یک دم شرط عقل

آستین ها را تهی پنداشتن از مارها

خار حسرت، خار ماتم، خار عسرت، خار درد

جنگلی شد خاطرم ز انبوهی این خارها

من که ام، سرباز پیری - رانده دشمن در مصاف

لیک خود از تیغ یاران دیده بس آزارها

گرچه چوبین بود شمشیرم به جنگ آسیاب

سرفرازی شد نصیب من در این پیکارها

با کهن شولای خود - کز آن بی دردان مباد!

یک زمستان کرده ام طی زیر این رگبارها

چون عقابم سفره از خورشید گستردند و بس

بال ام از پیکان زهر آلوده دارد عارها

ریشه در اعماق باغ خویش دارم، قرن هاست

ورنه با من داشت برق نو بهاران کارها

گفتم: آبی نوشم از سرچشمه عشقی، و لیک

چون کنم پیرانه سر با مهر این دلدارها...

آه ای شعر، ای مرا رهوار هر صحرا هنوز

برکه ای با شامه پیدا کن در این شن زارها!

حافظانه

شب است و مرغ دل، غمناک

گشاید پر

ز حسرت خانه دل

تا چمن زاران عشق و شعر و مشتاقی...

دریغا، تشنه تر از خاک

نه بر خوان حقیرم لقمه ای برجاست

نه در جام امیدم، قطره ای باقی

خدا را،آفتاب روشن فردای هر یلدا

اگر پیرم، اگر برنا

اگر کورم، اگر بینا

تو خضر راه من

می باش،

الا یا ایها الساقی...

آخرین فریاد رس

برای موعود واپسین (عج)

تنگ شد در این قفس، ما را نفس، کی خواهی آمد؟

یک نفس - ای دوست! - باقی مانده، پس کی خواهی آمد؟

چشم بر راه تو آخر چند بنشینیم گریان

یک شبم در خواب خونین قفس کی خواهی آمد؟

ای بهارِ باغ های کشته صبح و صنوبر

شعله ور بر خرمنی از خار و خس، کی خواهی آمد؟

خیل مستان تو را باشد در این یلدای سنگین

آرزوی کوچه های بی عسس، کی خواهی آمد؟

شهسوار من!خدا را از بیابان های رؤیا

تندر آسا در طنینِ صد جرس کی خواهی آمد؟

سهم خود از نورونان و عشق، خواهیم از تو و بس

ای کسی که نیستی چون هیچ کس، کی خواهی آمد؟