.

.

سایه در زندان / از کتاب پیر پرنیان اندیش

‍ هوشنگ ابتهاج چند ماهی در زندان  بود . داستان زندانی شدنش هم شنیدنی است . می توانید آنرا در کتاب « پیر پرنیان اندیش » بخوانید .

خیلی ها به سایه بخاطر توده ای بودنش فحش می‌دهند . همانگونه که به آل احمد و دیگران هم فحش می‌دهند . من به دیدگاه‌های سیاسی و وابستگی حزبی اش کاری ندارم اما شعرش را دوست میدارم . بسیار هم دوست میدارم .

سایه زمانی که در زندان بود شعر های بسیاری سرودکه یکی از زیبا ترین آنها شعری است با این مطلع 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است....

می‌گوید :« در زندان یک لیوان و کاسه پلاستیکی و ابر و اسکاچ بمن دادند.

گفتم : اینها رو چرا بمن میدی؟

گفت : لازمت میشه !

بعد یک نفر یک ملاقه از یه جایی زد ویه چیزی ریخت تو کاسه ما وگفت : شامتو بخور !

یه سوپی بود خیلی ترش و به شدت بوی کافور میداد . من یه مقدار از آن سوپ بد خوردم .ناهار هم نخورده بودم . بعد یه پتوی خاک آلود بما دادن گفتن : بگیر بخواب !

من داشتم فکر میکردم چطور بخوابم . دستمو دراز کنم به یکی میخوره، پامو دراز کنم به یکی میخوره . خلاصه در همین فکر بودم که کدوم طرف بغلتم که به کسی تنه نزنم .

یه نفر اومد گفت :پاشین !

پا شدیم . ما رو قسمت بندی کردن و منو با یک عده ای بردن نزدیک اون هشتیه تو یه اتاق نسبتا بزرگی. مثلا پنج در هشت متر. سه ضلع این اتاق زندونی ها رو نشونده بودن .

منو یه جایی نشوندن و گفتن  شماره ات پنجه!

گفتم : چی؟

گفت : شماره ات پنجه !

من هم گفتم : خیلی خوب .

دو سه دقیقه بعد منو بلند کردند بردند اونطرف نشوندن و گفتن شماره ات دهه!

گفتم : به این زودی ترقی کردم ؟

این شعر مال اونجاست

افتاده ز بام ، خاک درگه شده ام

چون سایه نیمروز کوته شده ام

روزی شوهر ، پدر ، برادر بودم

امروز همین شماره ده شده ام .

شب اول دستگیری کنار مستراح جام داده بودن .یک پتوی سربازی خاک آلود دادن به ما با یه جفت کفش لاستیکی کهنه. روی کف سیمانی راهرو خوابیدم اون کفش لاستیکی رو‌هم گذاشتم زیر سرم به جای بالش.....از روزی که وارد کمیته مشترک شدم۸۴ روز چشم بسته بودم ....یه شب رو به دیوار خوابیده بودم . دیدم یه چیزی به صورتم خورد . فهمیدم چشم بندم از چشمم رد شده و نگهبان اومد چشم بندو درست کرده که اگه خواب می بینم با چشم بند ببینم !

سایه می‌گوید : در زندان سیگار آزادی میکشیده و این رباعی را هم در همین باره سروده است 

تا چند حساب بود و نابود کنم ؟

وقت است که با اینهمه بدرود کنم

از آزادی بهره ام این شد که به حبس

بنشینم و سیگارش را دود کنم !

@chelsalegi

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد