.

.

محمدعلی سپانلو / علی بابا چاهی



از بیابان سپانلو که بگذریم با رگبارها ۱۳۴۶ پرده از حافظه شاعری برداشته می‌شود که انباشته از عناصر گوناگون است یخچال، ویترین، رادیو، موشک اسکادران ،بمب افکن کبریت تپانچه، بشقاب چینی، سر طاقی ،چهارسوق، سقاخانه ی موتور، صندلی، حروف و

چارسوق، سقاخانه، حمام سنگی، چرخ اتوبوس، قوطی، سیگار،

بدلی، حروف چاپ، بانک، آلاکلنگ، کلاه پوست، دوچرخه چی، بی تابلوی اعلانات، پارک، مکانیک، الکتریسیته، شاخک رادار، لاک، الکل، خودنویس، دودکش، سوپرمارکت، کوپن، پالتو نخ نما، صندوق پست، اتو، یقهی کت و...

بدین ترتیب شعر سپانلو از آغاز در محاصرهی اشیاء قرار دارد. این اشیاء بر زمینه ی تخیلی تاریخی، با هم جوش می خورند. احضار اشیاء در شعر سیانلو با اخطار معنا همراه است، بدینگونه که اشیاء لذت آفرینی هنری خود را فدای معنای مسلط بر شعر میکنند و معنا در همه حال، حرف آخر را می زند. شعر سپانلو از دیدن چند مغازه و ویترین و وسایل لوکس ذوق زده نمی شود و عناصر شهری یا اشیاء جهان صنعتی به قصد مدرنیزه کردن فضای شعر، خود را به دردسر نمی اندازند! اشیاء به تبع معنا، در پی نفوذ در شعر بر می آیند. اما حضور این اشیاء در کلیت ساختاری شاعر ۲۸ ساله ی «رگبارهای بسیار قابل توجه است. در هر حال چشم و دل شعر سپانلو از اشیاء و عناصر شهری و غیر شهری سیر است. سپانلو از آغاز کار خود تا امروز نشان داده که شعر را چیزی بیش از شگرد میداند و «چه گفتن» را بر «چگونه گفتن، ترجیح می دهد. به گفته ی نیما «تکنیک، کار است نه معرفت، یعنی با کار معلوم می شود نه با فرا گرفتن اصول چیزی. سپانلو می خواهد پیوند لحن سخنورانه و لحن محاوره ای را همچون مشخصهای تکنیکی حفظ کند. هر شاعر با ادراکی حسی از اشیاء و پدیده های عینی می تواند با آنها رابطه ای نو برقرار سازد، روابطی همچوه رابطه ی فروغ با چرخ خیاطی و نیما با آقاتوکا و... در غیر این صورت عناصر امروزی (شهری - صنعتی در شعر او حضوری تحمیلی و غیرطبیعی

. اشیاء و عناصر در شعر سپانلو حتا در تصویری ترین خ

و حتا در تصویری ترین حالات خود به سود مندی، نه زیبایی صرف نظر دارد. از این رو شاعر برای انتقال مفاهیم، از هیچ تلاشی فروگذار نیست و هر گاه سپانلو در شعرش از حجم انبوه این اشیاء و عناصر میکاهد و آنها را با لحنی حدودا گفتاری در می آمیزد، احوال شخصی یا اجتماعی خود را هنری تر بیان میکند. حالا دیگر سپانلو درگبارهای را پشت سر گذاشته است:

عجب غریبم من

 عجب نشانی ها گم شده است وطن همین جاست با من غریب در وطنم؟

 از این خیابان هرگز نرفته ام

 و سقف بازارش

 در اولین گذر عمر خویش می بینم

که قسط هایش را .

 از خون زنده می گیرد

 و مرد می خواهد از 

کودک طواف

 و باربرانی که می دونده

پی موتورچی ها

|

تا بار را پیاده کنند 

دوباره باران گرفت

 و و طاق نصرت این روزگار سقفی نیست .

 که سیل خنجر لغزنده را بلغزاند در اجتماعی خیس -

 در اجتماع سرمایی که با زکام عجیبی

 مدام می رود و عطسه میزند

پایان


گزاره های منفرد علی باباچاهی صفحه ۶۰۳ و۶۰۴


تایپ شده برای کانال



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد