دور و ورت که شلوغ می شود آرزو می کنی تنها باشی. همه بروند و تو را با خودت تنها بگذارند. توی آن لحظات به چیزهای زیادی فکر می کنی، کتابهای نخوانده، کارهای نکرده، کلمات نانوشته....
بعد یکروز ناغافل ناغافل آرزویت برآورده می شود. همه می روند و تنها می شوی. اما درست قبل از اینکه شروع کنی، درست قبل از این که فرصت شروع کردن پیدا کنی حس جدیدی پاگیرت می شود. چند روزی رویارویی خودت با خودت را عقب می اندازی. زنگ می زنی به دوستان ات که بیایند.
دوباره دور و ورت شلوغ می شود و دوباره توی خلوت خودت- که محدود می شود به یک وجب متعجب می مانی که چه چیز چندش آور و دردناکی در آن رویارویی وجود دارد که تن و بدنت را می لرزاند و نمی گذارد با خود خود خودت تنها بمانی؟