در زندگی و نوشتههای نیما یوشیج و همچنین نوشتههای دیگران دربارهی او نشانههای اندکی از اینکه او نسبت به موسیقی چه نظری و چه احساسی داشته، وجود دارد؛ از جمله اینکه دو سه سالی عضو تحریریهی "مجلهی موسیقی" بود و با صادق هدایت و عبدالحسین نوشین و محمدضیا هشترودی همکاری میکرد و چند تا از شعرهای آزاد اولیهاش- از جمله نخستین شعر آزادش- ققنوس- را در این مجله منتشر کرد، همچنین نوشتهی نظریاش دربارهی هنر و ادبیات با عنوان "ارزش احساسات در زندگی هنرپیشگان" را در چند بخش در این مجله منتشر کرد و در این نوشته اشارههایی به موسیقی کلاسیک غربی و آهنگسازان نامدارش و همینطور موسیقی ایران در دوران باستان وجود دارد، یا اینکه در بین دوستان نزدیک نیما یوشیج نوازنده و آهنگساز نامداری چون ابوالحسن صبا وجود داشت (صبا شوهر دخترعموی نیما بود) و نیما و شهریار و صبا دوستانی همرنگ بودند، همچنین نیما با حسین تهرانی، نوازندهی چربدست ضرب دوستی داشت و قطعهای هم در جواب به او سروده که بیانگر آشنایی او با این ساز و شیوهی نواختن آن است:
چون سرانگشت او به رقص افتد
خانه در رقص افتدش بنیاد
در طربخانهی نوای خوشش
رود از یاد خلق فکر فساد
ریز گیرد چو در میان درشت
نوعروسی نشسته با داماد
چون درشتی به زیر پیوندد
برکشدهست فتنهای فریاد
باری از زیری و درشتی او
آید از بس درشت و ریز به یاد
گویی از غیب قند میشکند
نرهشیریست یا ز بند آزاد
در همین قطعه، نیما یوشیج اشارهای هم به صبا کرده، آنجا که از فقر و مسکنت و بیپولی خود سخن گفته:
کفش سویی بمانده، پا سویی
وین "صبا" داند- آن بزرگ استاد
نیما یوشیج در شعرهایش چند بار از سازهایی چون چنگ و نی و بربط، و همینطور یکبار از آواز آدمی سخن گفته است. در این نوشته نگاهی کردهام به نقش سازهای موسیقی و آواز آدمی در سرودههای نیما یوشیج.
چنگ
چنگ از "افسانه" وارد شعر نیما یوشیج شد. در "افسانه" او، از زبان "افسانه" به "عاشق"، از زمانی میگوید که دختری نازنین و دلبری افسونگر بوده و شبی چنگ به یک دست و جام باده در دست دیگر، سر مزاری نشسته بوده و قطرههای اشک خونین از چشمهایش میچکیده:
چنگ سازندهی من به دستی
دست دیگر یکی جام باده
نغمهای ساز ناکرده، سرمست
شب ز چشم سیاهم گشاده
قطره قطره سرشک پر از خون.
و بعد خواب آمده و دیدگانش را بسته و جام و چنگ از دستانش افتاده و چنگ پاره شده و جام شکسته:
خواب آمد مرا دیدگان بست
جام و چنگم فتادند از دست
چنگ پاره شد و جام بشکست
من ز دست دل و دل ز من رست
رفتم و دیگرم تو ندیدی.
(افسانه)
قطعهی "صدای چنگ" سرودهی سال 1308 است. در این قطعه نیما خود را چنگی تصور کرده که یارش آن را مینوازد ولی چون خوش نواختن را نمیداند و مهارتی در این کار ندارد، چنگ را به تولید صداهایی ناهنجار و گوشخراش وامیدارد، بعد هم از چنگ گله میکند که این چه صداهای دلخراشیست که ایجاد کرده، چنگ هم پاسخی زیرکانه به او میدهد:
یارم در آینه به رخ آرایشی بداد
وامد مرا به گوشهی ایوان خویش جست
برداشت همره و سوی صحرا روانه شد
آندم که آن شقایق وحشی ز کوه رست
بنشست بیمهارت و مست از غرور خود
با من هرآنچه زد همه زد لحن نادرست
بیچاره را خبر ز صداهای من نبود
هم نه خبر ز شیوهی آن پنجههای سست
آشفته شد که "این چه صداییست دلخراش؟
تو کاینچنین نبودی، ای چنگ من! نخست."
من گفتمش که "این نه صدای من است، من
خواندم بر آن نواختهات، این صدای تست."
نواختن چنگ (یا به تعبیر زیبای نیما- گوشمالی دادن به چنگ) در "داستانی نه تازه" هم هست:
همچنین در گشاد و شمع افروخت
آن نگارین چربدست استاد
گوشمالی به چنگ داد و نشست
پس چراغی نهاد بر دم باد
هرچه از ما به یک عتاب ببرد.
نی و نای و نیزن هم چند بار در شعر نیما یوشیج حضور پیدا کرده، از جمله:
آی، نیزن! که تو را آوای نی بردهست دور از ره، کجایی؟
...
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره نیزن که دایم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
(خانهام ابریست...)
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها، اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمیگیرند
میزبان در خانهاش تنها نشسته.
(پاسها از شب گذشته است)
لیکن چه گریستن؟ چه توفان؟
خاموش شبیست، هرچه تنهاست.
مردی در راه میزند نی
وآواش فسرده برمیآید.
(هنگام که گریه میدهد ساز)
بربط
هر طرف جامی فتاده، بربطی بگسسته.
(منظومه به شهریار)
چیزهای دیگری هم هستند که صدا تولید میکنند و اگرچه شاید نشود آنها را ساز به معنی خاص کلمه دانست ولی صدایشان موسیقی خاصی دارد، از جمله جرس، زنگ، ناقوس، طبل .
جرس:
(جرس همان زنگ یا درای است.)
نغمهی روز گشایش همه برمیدارد
پایکوب ره او پیشآهنگ
میبرد پیکرهی رود نواش
مدخل از کوه به کوه
مخرج از سنگ به سنگ
گر بسی رفته ز شب
ور نرفتهست بسی
سوی شهر خاموش
میسراید جرسی.
(سوی شهر خاموش)
صداهای جرسهای رهآوردان بسی بشنیدهام من
که از نقش امیدی آب میخورد.
(بخوان ای همسفر با من)
من بسی دیدهام صبح روشن
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر او ماه غمگین
کاروان را جرسها فسرده
پای من خسته، اندر بیابان.
(افسانه)
افسانه: "آه، عاشق! سحر بودم آن دم
سینهی آسمان باز و روشن
شد ز ره کاروان طربناک
جرسش را به جا ماند شیوه
آتشش را اجاقی که شد سرد.
(افسانه)
بودم مرغی رها چو آوای جرس
صیادم افکند در این کنج قفس
با من نفسیست تا در این تنگی جای
باز آی و به داد من دلسوخته رس.
(رباعیها)
گفتم به دل: ای گوش بر آوای جرس
هر لحظه به سویی شدنت چیست هوس؟
گفتا: نشنیدی که در امید خلاص
خوش دارد آمدشد را مرغ قفس؟
(رباعیها)
زنگ:
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کارواناستم
با صداهای نیمزنده ز دور
همعنان گشته، همزبان هستم
(شب همه شب)
اینجاست که من به ره فتادم
بودم با برهها هماغوش
ابر و گل و کوه پیش چشمم
آوازهی زنگ گله در گوش
(یادگار)
ناقوس
بانگ بلند دکش ناقوس
در خلوت سحر
بشکافتهست خرمن خاکستر هوا
وز راه هر شکافته با زخمههای خود
دیوارهای سرد سحر را
هر لحظه میدرد
مانند مرغ ابر
کاندر فضای خامش مردابهای دور
آزاد میپرد
او میپرد به هر دم با نکتهای که در
طنین او بجاست
پیچیده با طنینش در نکتهی دگر
کز آن طنین به پاست.
(ناقوس)
و گذشت روزگاران ز کف رفته
(لحظههای دلکش و شیرین)
همچو ناقوسی بلندآوا
در مقام دلستانی بود.
(منظویه به شهریار)
طبل- شاخ:
(شاخ همان بوق یا کرنا است.)
میدمد گاه به شاخ
گاه میکوبد بر طبل به چوب
...
باز میکوبد او بر سر طبل
...
مثل این است که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ
میدهد وحشت و سنگینی شب را تسکین
(کار شبپا)
و سرانجام، آواز آدمی در شعر "ریرا":
با نظم هوشربایی من
آوازهای آدمیان را شنیدهام
در گردش شبانی سنگین
زاندوههای من
سنگینتر
وآوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندن آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
میبینم.