.

.

مرثیه / عبدالرزاق عبدالواحد /منبع الریحانه


قَدمتُ .. وعَفْوَکَ عن مَقدَمی

حسیراً ، أسیراً ، کسیراً ، ظَمی

 

آمده‌ام.. عذر مرا بپذیر

که این چنین حسرت‌زده، اسیر، شکسته‌پر و تشنه آمدم

 

قدِمتُ لأ ُحرِمَ فی رَحْبَتیْک
سلامٌ لِمَثواکَ من مَحرَم

 

آمده‌ام تا در محضر تو احرام ببندم

از این مکان احرام بر خاک تو سلام

 

فَمُذْ کنتُ طفلاً رأیتُ الحسین
مَناراً إلى ضوئهِ أنتَمی

 

از کودکی حسین برای من

گنبدی بود که خود را به نور او متصل می‌کردم

 

ومُذْ کنتُ طفلا ًوجَدتُ الحسین
مَلاذاً بأسوارِهِ أحتَمی

 

از کودکی حسین برایم

پناه‌گاهی بود که به دیوارهایش پناه می‌گرفتم

 

وَمُذْ کنتُ طفلاً عرفتُ الحسین
رِضاعاً.. وللآن لم أفطَمِ

 

از کودکی و از هنگامی که شیرخواره بودم

حسین را می‌شناسم و تا به امروز هنوز هم شیرخواره هستم

 

سلامٌ علیکَ فأنتَ السَّلام
وإنْ کنتَ مُخْتَضِباً بالدَّمِ

 

بر تو سلام که تو خود سلامی

هر چند که در خون غلتیده باشی

 

وأنتَ الدَّلیلُ إلى الکبریاء
وإنْ کنتَ مُختَضباً بالدَّمِ

 

به خاطر شیری که از آن گرامی نوشیده‌ای

دلیل کبریاء و بزرگی هستی

 

وإنَّکَ مُعْتَصَمُ الخائفین

یا مَن مِن الذَّبح ِ لم یُعصمِ

 

ای آن که ذبح شد

تو دستگیر انسان‌های هراسانی

 

لقد قلتَ للنفسِ هذا طریقُکِ
لاقِی بِهِ الموتَ کی تَسلَمی

 

به جان خویش گفتی این راه توست

برای آن که اسلام بیاوری با مرگ دیدار کن

 

وخُضْتَ وقد ضُفِرَ الموتُ ضَفْراً
فَما فیهِ للرّوحِ مِن مَخْرَمِ

 

پا در میدان نهادی و مرگ پیروز شد

بی‌آن که در روح تو خللی وارد کند

 

وَما دارَ حَولَکَ بَل أنتَ دُرتَ
على الموتِ فی زَرَدٍ مُحکَمِ

 

مرگ ترا در برنگرفت بلکه این تو بودی

که با زرهی محکم مرگ را در برگرفتی

 

من الرَّفْضِ ، والکبریاءِ العظیمهِ
حتى بَصُرتَ ، وحتى عَمِی

 

با نهایت ابا و عظمت کبریا

چه با چشمان بینا و چه با چشمان نابینا

 

فَمَسَّکَ من دونِ قَصدٍ فَمات
وأبقاکَ نجماً من الأنْجُمِ!

 

بی‌آن که بداند ترا دربرگرفت و خود جان داد

و تو را مبدل به ستاره‌ای جاودان کرد!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد