سوگواران تو امروز خموشند همه
که دهانهای وقاحت به خروشند همه
گر خموشانه به سوگ تو نشستند، رواست
زان که وحشتزدهء حشر وحوشند همه
آه ازین قوم ریایی که درین شهر دوروی
روزها شحنه و شب بادهفروشند همه
باغ را این تب روحی به کجا برد که باز
قمریان ازهمهسو خانهبهدوشند همه
ای هرآن قطره ز آفاق هرآن ابر، ببار!
بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه
گرچه شد میکدهها بسته و یاران امروز
مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه
به وفای تو که رندان بلاکش فردا
جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه