.

.

مرثیه / محمد رضا راثی پور

ای سرو سبز باور من بر سرت چه رفت

در برگریز فتنه به برگ وبرت چه رفت


بارید چون به قصد تو خشم آتش خزان

ای قامت فراخته با پیکرت چه رفت


زخم تبر به صبر شگفت آورت چه کرد؟

گاه خطر به روح صفا گسترت چه رفت


هنگامه آفرین اثیری تبار عشق

در آزمون دوست،بگو بر سرت چه رفت


وقتی خطر محک به خلوصت زد،ای شگرف!

با آن دل تپندهء غوغا گرت چه رفت


تا آفتاب روی تو از شرق نیزه تافت،

با ابر چشم غمزدهء دخترت چه رفت


خاموش باش تیر،در افکند چون صفیر

با نای تشنه کام علی اصغرت چه رفت


اعجاز کیمیا گر عشق ست این،ببین!

ای چشم عقل بر دل ناباورت چه رفت



راثی روان کن از مژه خونابهء جگر

آگاه کن زمانه که با سرورت چه رفت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد