.

.

تعریف شعر /مصطفی علیپور


 

تعریف شعر


مصطفی علیپور
 


 تعریف شعر از مقوله‌هایی است که پیوسته دغدغة شاعران و حتی برخی نویسندگان بوده است. غالب نظریه‌پردازان شعر را قابل تعریف نمی‌دانند. دلیل غالب آنان تکیه بر ابعاد ناشناختة ظهور و تولد این نوع سحرانگیز کلامی است. در برخی تعریف‌هایی که ارائه شده است، معمولاً به ب‍ُعدی از ابعاد وجودی شعر توجه شده است: «شعر نوعی اجرا به وسیلة کلمات است.»‌1، «شعر پل معل‍ّق میان تاریخ و حقیقت، راهی به سوی این یا آن نیست، شعر، دیدن آرامش در جنبش است.»2، شعر عبارت است از «مقدار زیادی شادی، رنج و سرگشتگی، به اضافة مقدار کمی لفظ و لغت.»3‌، یا «خون چو می‌جوشد، منش از شعر، رنگی می‌دهم.»4 و ... در همة این تعریف‌ها، نگاه ویژة شاعر و نویسنده به هستی و شخصیت خاص انسانی نهفته است. هر‌کسی از زاویة دید خود همچنان که به تعریف انسان می‌نشیند، شعر را نیز تعریف می‌کند، اما حقیقت چیز دیگری است. شعر مثل شخصیت روشن انسانی مجموعه‌ای از ابعاد ماهوی است و تنو‌ّع تعریف‌ها در شعر نیز به همین مسئله باز‌می‌‌گردد. نظریه‌پردازان گذشته، بیشتر به روساخت و صورت شعر توجه داشته‌اند و ارزش‌های هنری و زیبایی‌شناختی کمتر مورد توجه آن‌ها بوده است. نظامی عروضی در چهار مقاله گفته است: «هر که را طبع در نظم شعر راسخ شد و سخنش هموار گشت، روی به علم شعر آورد و عروض بخواند و گرد تصانیف استاد ابوالحسن السرّ خسی البهرامی گردد، چون غایة العروضین، کنزالقافیه و نقد معانی و نقد الفاظ و سرقات و تراجم.»5 می‌بینیم که اولاً شعر به‌زعم نظامی عروضی علم است و نه هنر، دوم اینکه، عروض و قافیه از ضرور‌ّیات شعری است. نویسندة چهار مقاله، حتی آنجا که وارد عرصة معنا می‌شود، معیارهایی را معرفی می‌کند که غالباً از «وهم» و «قوة موهمه» ناشی می‌شود که ممکن است هر نوع دیگر زبانی نیز بتواند با چنین معیارهایی معرفی شود: «شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتس‍ّاق مقدمات موهمه کند.»6 بالاترین ب‍ُرد فکری عروضی سمرقندی، تا آنجاست که معتقد است شعر باید: «معنی خ‍ُرد را بزرگ و معنی بزرگ را خ‍ُرد و نیکو را در خلعت زشت بازنماید و زشت را در صورت نیکو جلوه دهد7 و به ایهام قو‌ّت‌های غضبانی و شهوانی را برمی‌انگیزد.»
این نوع نگاه، بیشتر از آنکه تعریف یک نوع ادبی باشد، به نوعی معرفی قسمی چشم‌بندی و تردستی شباهت دارد. این نوع نگرش فاقد هرگونه تعم‍ّق و ژرف‌نگری در روح و هستی کلام و تبد‌ّل و تغییر منش شاعران در روند خلق و آفرینش است. تعریف‌هایی از این دست، بیشتر این برداشت را در ما تقویت می‌کند که نظریه‌پردازان گذشته همان‌گونه به شاعری و شعر می‌نگریسته‌اند که به یک شغل و حرفه و مشاغل آن. حتی صاحب قابوسنامه که چندان نظریه‌پرداز هم نیست، این باور عمومی آن روزگار را روشن‌تر عرضه می‌کند: «به وزن و قافیة تهی قناعت مکن، بی‌صناعتی و ترتیبی شعر مگوی که شعر راست ناخوش بود، علمی باید اندر شعر و اندر زخمه و اندر صوت کردن تا خوش آید. صناعتی به رسم شعرا چون: مجانس و مطابق و متض‍ّاد8 ...» یا «اگر غزل و ترانه‌گویی سهل و لطیف و ترگوی و بر قوافی معروف گوی.»9 این نوع نگرش به شعر، نگرشی عمومی و رایج در میان نظریه‌پردازان گذشته است. آنچه آنان به عنوان نظریه‌های نقد ادبی عرضه کردند، بیشتر از آنکه بخواهد توجیه‌گر و معر‌ّف مقوله‌ای به نام شعر باشد، تعریف «نظم» است حتی آنجا که در تعریف، بر اندیشه‌و‌َری و بهره‌مندی از خیال سخن می‌گویند، چندان شعر را تعریف نمی‌کنند. حتی گاه شعر و نظم را هم‌تراز و همگون می‌بینند. مرادف دانستن نظم و شعر تنها در تئوری منحصر نمی‌ماند، حتی در عمل نیز در برخی آثار شاعران جلوه‌گر است و بیشتر آثار اینان مثل رشید وطواط در ذهن و کتاب خودشان محصور و زندانی ماندند و راهی به قلب و روح مردم نیافتند. ادیب صابر ترمذی از آن شاعرانی است که تعهد عملی به این تعریف دارد:
«نظم روان ز آب روان، سینه را به است
شعر روان ز جان و روان‌ِ گداخته است
نادان چه داند آنکه سخندان به گاه نظم
جان را گداخته است و از آن شعر ساخته است»
رسید وطواط در حدائق‌الس‍ّحر نظم و شعر را مرادف می‌داند و بنابر همین تعریف استاد همایی در کتاب صناعت ادبی به تأثیر از حدائق‌الس‍ّحر می‌گوید:
«نظم در لغت به معنی به هم پیوستن و در رشته کشیدن دانه‌های جواهر و در اصطلاح سخنی است که دارای وزن و قافیه باشد (=موزون و مق‍ّفی) و مرادف آن را «شعر» نیز گویند.»10
صاحب‌المعجم در شیوة آموزش شعری‌اش می‌گوید: «باید که [شاعر] چون ابتدا شعری کند و آغاز نظمی نهد، نخست نثر آن را پیش خاطر آورد و معانی آن بر صحیفة دل نگارد و الفاظی لایق آن معانی ترتیب دهد و وزنی موافق آن شعر اختیار کند.»11 چنین نگرشی به شعر ناشی از تسامح در درک روح هنری شعر است. آنان‌که نگاه عمیق به مظاهر هستی دارند، توان کشف و فوذ در اعماق مظاهر هنر از جمله شعر را که از پیچیده‌ترین و ژرفناک‌ترین بعد روحانی هنرمند سرچشمه می‌گیرد، پیدا می‌کنند. لذا هنر را بهتر می‌شناسند و عمیق‌تر معرفی می‌کنند. چیزی که غالب منتقدان امروز کم و بیش بدان متعهدند، نگاه فلسفی به هنر و از مظاهر آن، شعر است. حتی وقتی که ساختاری اندیشیده‌اند ... عموم فلاسفه شعر را چنین دیده‌اند. هگل شعر را فلسفة منظوم می‌داند12 و آنچه نزد ارسطو اعتبار دارد، معنی شعر است، نه وزن و قافیه و یا خواجه‌نصیر که بیش از هر‌کسی «منطقی» است، می‌گوید: «و شبهت نیست که غرض از شعر، تخیل است و ... و اما تخیل، تأثیر سخن باشد در نقل بر وجهی از وجوه.»13
در نگاه عارفان شعر از آنچه نظریه‌پردازان گفته‌اند فراتر می‌ایستد. عارفان گاه بی‌آنکه ادعای شاعری داشته باشند، آثاری سروده‌اند که از ناب‌ترین آثار شعری فارسی است، هرچند از چارچوب تعاریفی که کم و بیش دربارة شعر گفته‌اند، بیرون است. در نظر شهید عین‌القضات همدانی شعر آیینة تأملات، عواطف و روح انسان است و به تعبیری شعر محک و نقد حال خویش است. با شعر در خود گشتی می‌زنی و سفری می‌کنی و خودت را می‌شناسی که آغاز خداشناسی است:
«جوانمردا/ این شعرها را چون آینه دان/ آخر دانی آینه را صورتی نیست در خود/ اما هر که نگه کند صورت خود تواند دیدن. ... همچنین می‌دان که شعر را در خود هیچ معنایی نیست. اما هر‌کسی از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست/ و اگر گویی که شعر را معنی آن است که قائلش خواست و دیگران معنی دیگر وضع می‌کنند از خود، این همچنان است که کسی گوید: «صورت آیینه، صورت روی صیقلی‌ای است که اول آن صورت نمود.»14
و اینکه هرکس شهسوار اسب سپید آرزوهای خویش را در شعرهای حافظ می‌بیند، صف آینگی آن است که شهید عین‌القضات گفته است. تردیدی نیست که غالب شاعران شعر را بیشتر از منظر حس شاعرانة خود دیده‌اند، همان حسی که در شکل‌گیری تجربه‌های شاعرانه‌شان بیشترین کنش را داراست. به عبارتی ساده‌تر شاعران غالباً با همان ناخودآگاهی که شعر می‌نویسند، به تعریف آن می‌نشینند و اگر بخواهیم تعریف‌های شاعرانة آنان را در دسته‌بندی‌های متفاوت نقد ادبی و مکتب‌های آن جای دهیم، غالب تعریف‌ها در طبقة نقد روان‌شناختی قرار می‌گیرد. اخوان ثالث، بزرگ شاعر روزگار ما شعر را بی‌تابی شاعر در پرتو شعور نبو‌ّت می‌داند که کم و بیش به جنبة الهامی بودن آن اشاره دارد و اندکی به این کلام شارل بودلر شاعر سمبلیست فرانسه که از شاعران هم‌چون پیامبران به نیکویی یاد می‌کند و الهام را وجه مشترک آنان می‌داند،15 شبیه است و گویای این خصوصیت طبیعی شاعران که تعریف شعر را در خود شعر بیابند، یعنی شعر باید خودش، خودش را تعریف کند. از این منظر شاعران کمتر پذیرفتند که تعریف یک مقولة هنری، از وظایف «نقد» است و نقد، پایه‌ها، معیارها و اصولی دارد که مبنای قضاوت‌های آن است. حتی آنجا که ذوق زیبایی‌شناختی، آن‌چنان که کانت می‌گفت که «شناخت زیبایی از ذوق صادر می‌شود.»16‌، و نقد را بدین ترتیب امری ذوقی تلق‍ّی می‌کرد، هرگز چندان بر پایة مبانی نقد، یا آن معیارهای علمی دقیقش مورد سؤال قرار نگرفت. شاید بتوان گفت برخی شاعران از این نظر که شعر را قالبی کوچک و ناتوان در عرصة اندیشه‌های شاعرانة خویش می‌دانستند، چنین تعاریفی به دست داده‌اند: شعر به قول اینیاتسیو سیلونه «رؤیای جوانی» است و در نظر مولوی «رنگ بی‌تاب خون» است: «خون چون می‌جوشد م‍َن‍َش از شعر رنگی می‌دهم.» رنگ خون جوشان مولوی در لحظه‌های شور و جذبه و اشتیاق و به یک معنی رنگ هستی و موجودیت مولاناست؛ زبان طغیان اوست؛ عرق‌ریزی روح است. عرق‌ریزی روح بلند، به بلندا و پهنای تمام هستی، طغیانی علیه نظامی تکراری که بر پیرامون او دیوار شده است. نوعی لجبازی کودکانه17‌، در عین حال جدی و ژرف‌آهنگ در برابر آنچه که طبیعت تحمیل می‌کند و این را می‌توان از زادگاه و زاد‌جای شعر چنان‌که مولانا می‌گوید، به‌خوبی دریافت: «تو مپندار که من شعر به خود می‌گویم/ تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم.» شعر در نگاه مولوی حتی اسطوره است. یک اسطورة فردی که از ناخودآگاه فرد شروع می‌شود، به آگاهی در ناخودآگاه جمع می‌پردازد. مگر اسطوره به معنای خاص خود، زبان ناخودآگاه جمعی در روزگاری دراز نیست؟ بی‌شک به همین دلیل است که شعر وارد خون و پوست انسان می‌شود و از اهالی درون و قلب مل‍ّتی به حساب می‌آید و به قول جبران خلیل‌جبران [شعر] قلب‌ها را مسحور می‌کند، ترانه‌های عقل را می‌خواند.»18 به اعتقاد وی شاعری که بتواند «در یک زمان هم قلب انسان را مسحور کند و هم ترانه‌های عقل او را زمزمه نماید، در حقیقت می‌تواند بساط زندگی خویش را در سایة خدا بگسترد.»19 و سخن فرجام، این چند سطر موسوی گرمارودی دربارة شعر است که بی‌شباهت به آنچه جبران گفته است، نیست که: «ای شعر!
ای سادگی، ای روح، ای خاک، ای خدا، ای پاک ...


پی‌نوشت
1. رابرت لی فراست، به نقل از طلا در مس، ج اول، رضا براهنی، ناشر: نویسنده، چاپ اول 1371.
2. اوکتاویوپاز، ده شاعر نامدار قرن بیستم، انتخاب و ترجمه حشمت جزنی، مرغ آمین، چاپ؟، ص214.
3. جبران خلیل‌جبران، حمام روح، ترجمه حسن حسینی، حوزة هنری، چاپ دوم، ص120.
4. خوشه‌ای است از دیوان کبیر مولوی.
5. نظامی عروضی سمرقندی، چهار مقاله، به اهتمام دکتر محمد معین، امیرکبیر، چاپ هشتم، تهران 1364، ص48.
6. همان‌، ص42.
7. همان.
8. کیکاووس‌بن قاموس‌بن وشمگیر، قابوسنامه (گزیده)، شرح غلام‌حسین یوسفی، امیرکبیر، چاپ 1368، ص227.
9. همان‌، ص228.
10. همایی، جلال‌الدین، فنون بلاغت و صناعات ادبی، هما، چاپ هشتم، زمستان 71، ص5.
11. شمس قیس رازی، المعجم فی معاییر اشعار العجم، به تصحیح سیروس شمیسا، فردوس، چاپ اول، تهران 1367، ص385.
12. به نقل از گفت‌و‌گوی سیمین دانشور، در هنر و ادبیات امروز، به کوشش ناصر حریری، دفتر اول.
13. خواجه نصیرالدین طوسی، معیار‌الاشعار، فصل اول، در حد شعر و تحقیق آن.
14. عین‌القضات همدانی، نامه‌ها، علی نقی منزوی، عفیف عسیران، بنیاد فرهنگ ایران، ج1، ص216.
15. اسدپور، یارمحمد، «پیوند شعر موج ناب با مذهب» (مقاله)، روزنامة سلام، سه‌شنبه 8 مهر 1376.
16. شکری الماضی، فی نظر‌ّیة‌الادب، ص70، به نقل از اطلاعات، 2 مرداد 1376، ص6، (مقاله: تأملی بر نقد و نظریة ادبی، بخش اول).
17. منوچهر آتشی، شاعر را کودکی می‌داند: ... شاعر اما همیشه کودک می‌ماند، ساده و پاک و مشتاق. (گزینة اشعار، مروارید، چاپ دوم، 1369، ص10.)
18. جبران خلیل‌جبران، حمام روح (گزیدة آثار)، ترجمه حسن حسینی، ص 121.
19. همان.
20. موسوی گرمارودی، سید علی، خط خون، زو‌ّار، چاپ اول، 1363، ص13.


 منبع :  مجله شعر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد