پائیزی / احمد شاملو
بی آن که دیده بیند،
در باغ ...بر شیشه هایِ پنجره
آشوبِ شب نم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآئی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه خاکِ سرد بکاوی
در
رؤیایِ اخگری.
این
فصلِ دیگری ست
که سرمای اش
از درون
درکِ صریحِ زیبائی را
پیچیده می کند.
یادش به خیر پائیز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که بر پا
در دیده می کند!
هم بر قرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی سال:
خاموش
خود
من ام!
مطلب از این قرار است :
چیزی فسرده است و نمی سوزد
امسال
در سینه
در تن ام!
چراغی از پس نیزار / نادر نادرپور
تو آن پرندهی رنگین آسمان بودی
که از دیار غریب آمدی به لانهی من
چو موج باد که در پردهی حریر افتد
طنین بال تو پیچید در ترانهی من
پرت ز نورِ گریزانِ صبح، گلگون بود
تنت حرارت خورشید و بوی باران داشت
نسیمِ بالِ تو عطر گل ارمغانم کرد
که ره چو باد به گنجینهی بهاران داشت
چو از تو مژدهی دیدارِ آفتاب شنید
دلم تپید و به خود وعدهی رهایی داد
چراغی ازپس نیزارِ آسمان رویید
که آشیان مرا رنگ روشنایی داد
تو را شناختم ای مرغ بیشههای غریب!
ولی چه سود که چون پرتویی گذر کردی
چه شد که دیر در این آشیان نپاییدی؟!
چه شد که زود از این آسمان سفر کردی؟!
به گاه رفتنت ای میهمان بیغم من!
خموش ماندم و منقار زیر پر بردم
چو تاجِ کاج، طلایی شد از طلیعهی صبح
پناه سوی درختان دورتر بردم
غم گریز تو نازم، که همچو شعلهی پاک
مرا در آتش سوزنده زیستن آموخت
ملال دوریات ای پرکشیده از دل من
به من طریقهی تنها گریستن آموخت!
دور و نزدیک / میمنت میر صادقی
پردهٔ توری برف
جلو پنجره آویخته است.
مرد با خاطرهٔ عشقی دور
مانده سرگرم در این روز زمستانی سرد
یادها میریزند
از سر شاخهٔ اندیشه او
برگهایی همه زرد.
زن در این سوی اتاق
مانده تنها با خویش
عشق او خاطرهٔ دوری نیست
زیر چشم او را افسوسکنان مینگرد.
بر لبش میگذرد:
«وه چه نزدیک و چه دوری از من!»
مرد، تنها در خویش، بیصدا میگرید
خیره در چشم خیالی که به او میخندد
میکشد آهی و لب میبندد
«وه چه دوری و چه نزدیک به من.»
پردهٔ نازک اشک
جلو پنجرهٔ چشم زن آویخته است.