.

.

سامان / سید مرتضی معراجی

نه جان رسید به جانان نه سر به سامانش

دلا کجا بکشد کار ما و پایانش

مرا امید رسیدن نمانده در این راه

که کرده در خود گم  کعبه ها  بیابانش

گمان صلح و صلاحی نمی توان بردن

به نامه ای که زخون کرده اند عنوانش

چه مقصد است تو را ای که پیش می تازی

در این غبار که بلعد سوار و میدانش

کسی که چنگ جنونش تو را درَد سینه

به حکم عقل منه پنجه بر گریبانش

نه داغ و تیغ و نه مرهم زدودت از جانم

چه دردی آخر ای آن که نیست درمانش

کجا نوشته به دیوان عدل این قانون

تو ره بری به خطا ما دهیم تاوانش

هر آنچه گفتم و گویم نباشد امّیدی

که بشنود گوشی آشکار و پنهانش

چه چشم این که به گوش کسی رسد فریاد

که دست عُجب گرفته ست پای دامانش

98/2/22


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد