.

.

جواز جنون / محمد جلیل مظفری




سالِ هزار و سیصد و هذیان بود 

فصلِ جنون و شورِ تماشا 

با خویش بردمش 

تا سنگِ قبر خود 

جغدی 

بر هرۀ 

یک بقعۀ خرابۀ خشتی نشسته بود 

و زخم‌های کهنۀ چرکی را 

در بی‌نهایتی به وسعتِ گورستان 

با لحنِ شومِ خود 

می‌خواند 

تا دوردید 

دیّاری از دیارِ فراموشان 

پیدا نبود 

حتی سواد شهر...!

و کوچه‌های تنگِ مزارستان 

پر بود از هیاکل موهوم سایه‌ها 

جغدِ پلید و پیر 

خوش می‌چمید و سایۀ هول و هراس را 

می‌گستراند

لرزید و گفت: 

این جا چه می‌کنیم؟ 

گفتم جنون جواز نمی‌خواهد 

بنشین که فصلِ ریزش برگ است 

و نقطۀ تلاقی مرگ است 

با من که سال‌هاست در آیینه مرده‌ام 

آن شب 

زیرِ جنونِ بید نشستیم و 

تا صبح گپ زدیم 

از یادهای رفتۀ از ذهن 

از نام‌های قدیمی 

از سال‌های دور که بر ما گذشته بود 

انگار بیدِ پیر 

آرامشی عجیب را 

در واپسین 

پاییز عمرِ خویش تجربه می‌کرد

گفتم: 

بنشین که روزِ حادثه نزدیک است 

دیگر تمام شد 

پاییز عمر سر رسیده و دیگر...

ول کن 

بنشین جنون جواز نمی‌خواهد 

خندید و گفت: 

برخیز صبح شد

تیرماه یک هزارو سیصد و نود و هشت

#محمدجلیل_مظفری


پیشکش به استادم  #عمو_کیومرث_مؤید

#شعر_نیمایی #شعر_آزاد  #شعر_معاصر  #شعر_نو #کیومرث_مؤیدی #سنقر_در_گندمزار_کلیایی  #هنر_سنقر  #شعر_سنقر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد