آقای من که شما باشی، روزگار همیشه هم آن روی سگی فابریکش را بالا نمی آورد. لابلای پاچه گیری وخشتک درانی ها، گاه گداری، از سر رندی، عسل بکامت می کند. میگی نه؟ تحویل بگیر:
در نمایشگاه تجاری مسکو شرکت کرده بودم. جوانی آمد و بفارسی فاخر، رخصت مذاکره خواست. با مترجم ما، روسی را با لهجه سره مسکوویت صحبت می کرد. روی کارتش نوشته بود : مانلی کسرائی! معلوم بود در مسکو بزرگ شده و فارسی را در خانواده ای اهل فرهنگ و طهرانی آموخته. اما کدام طهرانی الاصل مسکونشینی ممکنست اسمی مهجور و باستانی را بر پسرش نهد؟ شاید کسی که عاشق نیما یوشیج و قصه مانلی باشد!
در تمام یکی دو ثانیه ای که شرلوک هلمز وار به تحلیل ذهنی سرگرم بودم، نام فامیل او روی کارت ویزیتش، همانجا جلوی چشم های بابا قوری بی صاحابم بود: کسرائی!
بالاخره دوگوله مبارکه بکار افتاد: سیاوش کسرایی!
فراری های حزب توده!
لامصب، اینجا مسکوست!
تقریبا داد زدم : “شما پسر سیاوش هستید؟” مردجوان ، محجوب وطبعا آزرده پاسخ داد: “بله! ایرادی که ندارد؟”
ایراد داشت. به این سوی چراغ ، سر تا پایش ایراد بود. مراوده با کس وکار یک عضو سابق دفتر مرکزی حزب توده برای یک جوانک حزب الهی کله خراب، خود ایراد بود. اما آنکه آنجا ایستاده بود، پسر سراینده آرش بود.
.. آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پا بر جاست
گر بیفروزیش،
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموشست
و خاموشی گناه ماست!..
من با جادوی این شعر، بزرگ شده بودم. قهرمان دنیای پسرانه نسل من، آرش بود. یعنی می شد شاعر را دید؟ وبا او سخن گفت؟ و قیامت آرش را از زبان خود ساحر کبیر شنید؟
درست مثل شیخ پارسایی که دل و دین به غمزه چشم سیاهی باخته باشد، بدون لحظه ای تردید، پاسخ دادم : “چه ایرادی؟ بفرمایید.”
قصه درازست. با مانلی قرارداد بستم ودر کمال مرد رندی، خودم را به خانه شان، دعوت کردم. مودب تر از آن بود که امتناع کند.در آن دو سه دیدار، در آن آپارتمانی که پنجره هایش رو به انبوه درختان فروزنسکایا گشوده می شد چه بر من گذشت، بماند! سیاوش و همسرش با آدم زمخت پر مدعای کم دانی مثل من، پذیرا، فروتن ومهربان بودند. راستش بعدها فهمیدم، انگاری آنها را یک جوری یاد طهران عزیزشان می انداخته ام. حالا یاد کدام بخش طهران؟ روم سیاه. دانشگاه، کتابخانه ملی، کافه نادری، تجریش و تئاتر شهر نبوده حکما! اما بکار یادآوری سد اسمال، بیخ دیفالی، آب زرشک، معرکه گیری واتوبوس دو طبقه که می آمدم.
از کسرائی یاد گرفتم ایرانیانی با عقاید مختلف ، وقتی در دامن “مادر ایران” بنشینند، چیزهای خوب مشترک زیادی دارند. با آنها نشستم . فردوسی و ناصر خسرو و سعدی وحکمت خسروانی و قابوسنامه و نیما و صد چیز خوب ایرانی بما پیوستند.
بزمی شد مصفا چنانکه افتد و دانی.
خانم کسرایی، مودبانه توصیه کرد از بستنی خانگی نخورم. با نگرانی گفت: “چیزی به بستنی می زنم که کمی الکل دارد. شما احتمالا اجتناب می کنید.” یاد گرفتم به دیگران، عقاید ونگرانی هایشان از صمیم قلب باید احترام نهاد.
شوروی و بلوک شرق فروریخته بود. سیاوش هم دست در دست تاریخ، از تجربه کمونیسم توتالیتر عبور کرده بود. صادقانه و فروتنانه از یافته ها وتجدید نظر هایش می گفت. هنوز عمیقا چپ بود. به شیوه خاص خودش چپ عدالتخواه و عمیقا نگران مردم. ما کمتر از سیاست گفتیم. تناسبی بین قد و دانش او و کوتاهی من نبود تا دیالوگی جدی در گیرد. اما کریمانه از ایران و از شعر و ادب با من گفت. اینها حیطه هاییست که ما عوام با خدایان سخن، همزبانی داریم.
خانه شان پر بود از دلتنگی برای ایران وطهران. هر ذره سخن در مورد ایران و تحولات فکری و ادبی میهن را می بلعید. بعضی قسمت های نقشه طهران که بدیوار نصب شده بود، پاک شده بود. از بس زن وشوهر، با انگشت روی مسیر کوچه وخیابانهای خاطرات جوانی گشته بودند.
کاش می شد هر کدام از ما ۸۰ میلیون کله گنده ای که مرغمان یک پا دارد، ساعتی با سیاوش خلوت می کردیم. شاید می توانست نشانمان دهد هنوز، در “ایران” مشترکیم. این، کم میراثی نیست. هنوز می شود در دامان مهر “ننه ایران” نشست و آدم وار گفت و شنید و مهربانی کرد و خرمی دید و آموخت و خراب نکرد و آباد کرد. نکند دامان مادر را آتش بزنیم، ما بچه های تخس ایران!
https://t.me/M_H_Karimipour