ابر آمد و چتر سایه ای گسترد
غرّید که : «های ... گریه دارد درد...»
من گریه به حال خویش می کردم
دل زمزمه ها به زیر لب می کرد
افسرد شراره های عشق او
گردید اجاق خاطراتم سرد
پاییز کمین نشسته بود و دل
بیهوده گل محبّتی پرورد
گم گشت سواد قریه ی امّید
از باد جفا چو بر هوا شد گَرد
کرده ست کدام آشیان ویران
این باد که پَر به دوش خویش آورد
خوناب دل ِ چشیده هجران است
مغرب چو شود افق سراسر زرد
63/8/19
#معراجیـسیدمرتضی
@walehane