نیما شاعری منزوی بود و دوستان همدل و رفیقان همفکر اندکی داشت. یکی از صمیمیترین دوستانش سایهاش بود، سایهای که رفیق راهش و محرم اسرارش بود و تنهایی نیما را پر میکرد. نیما با او سخن میگفت و درد دل میکرد و رازها و پرسشها و دغدغههایش را با او در میان میگذاشت.
سایهها از نخستین سرودههای نیما، در شعرش حضور داشتهاند. در شعر "ای شب" که از نخستین یادگارهای شعری نیماست، او از شب دربارهی سایهی درختان و آنچه در پس آنها از دیدهی جهانیان نهان است، میپرسد:
در سایهی آن درختها چیست؟
کز دیدهی عالمی نهان است
در "افسانه"، "افسانه" برای "عاشق"، از سایهی افتاده بر دیوار میگوید، سایهای که نشان از نقشهایی دارد که از دل برمیآید ولی آنگونه بر دیوار میافتد که مردم میجویند و میبینندش:
لیک این نکته هست و نه جز این
ما شریک همیم اندر این کار
صد اگر نقش از دل برآید
سایه آنگونه افتد به دیوار
که ببینند و جویند مردم.
در شعر "میخندد"، سایهای تنها نشسته بر ساحل را میبینیم که نگار نیما از دور به او میخندد:
نشسته سایهای بر ساحلی تنها
نگار من به او از دور میخندد.
در شعر "مرغ مجسمه"، مرغی که بر خلاف مرغ مجسمه، کار همیشگیاش خواندن است، نه رغبتی به ماندن در سایهی کاج دارد و نه طاقت رستن از آن جای دلشکن:
وین مرغ دیگر، آن که همه کارش خواندن است
از پای تا به سر همه میلرزد او به تن
نه رغبتش به سایهی آن کاج ماندن است
نه طاقتش به رستن از آن جای دلشکن.
در شعر "پدرم"، هنگام آمدن پدر، آنگاه که مادر از جا برمیخیزد و چراغ میافروزد، نیما در دل تاریکی سایهای را میبیند که گویی در دل سیاهی دارد در قیر فرومیرود:
مادرم جسته، میافروخت چراغ
سایهای میشد گویی در قیر
بسته بود اسبی آیا در باغ؟
یا فرود آمده دیوار به زیر؟
در شعر "روز بیست و نهم" هم که شعریست دربارهی سالروز درگذشت پدر نیما، او چهرهی پدرش را خط به خط و سایه به سایه در پیش چشمانش مجسم میکند:
خط به خط، سایه ز هر سایه کنون
میکشد چهرهی اویم در بر
هرچه کاهیده به هرچ افزوده
که نماید به پسر شکل پدر.
در شعر "ای عاشق فسرده"، سخن از بید سبزرنگ نگونسریست که محبوب عاشقان است و سایهی کمرنگش پناهگاه عشاق:
ای بید سبزرنگ نگونسر، محبوب عاشقان!
عشاق را به سایهی کمرنگ تو پناه.
در شعر "داستانی نه تازه"، نشستگاه شاعر جایگاه فندق پیریست که سایه در سایه بر زمین گسترده:
اندر آن جایگه که فندق پیر
سایه در سایه بر زمین گسترد
چون بماند آب جوی از رفتار
شاخهای خشک کرد و برگی زرد
آمدش باد و با شتاب ببرد.
در شعر "تو را من چشم در راهم"، در دل شب که سایههای درخت تلاجن رنگ سیاهی به خود میگیرند و فراهم کنندهی اندوه دلخستگان محبوب شاعر میشوند، او چشم به راه محبوب (برادر) سالها ندیدهاش است:
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
در شعر "مادری و پسری" در درون سرای مادر بیشوی و پسر یتبم، مرگ سایه افکنده و فقر آوای نابودی میخواند و غم آهنگ شکست، و در بیرون سرا، نه چندان دور از آنها، بید بر چمن سایه گسترده:
از درونسوی سرا
سایهی مرگ فقط میگذرد
فقر میخواند آوای فنا
میسراید غم آهنگ شکست.
از برون سوی نه پر زانها دور
سایه گسترده بیدی به چمن
در شعر "در بستهام"، در شبی که عبوس و سرد به شاعر مینگرد، دلفریبی با پای لنگ، در سایهی جداری گسسته، پنهانی از راه میگذرد:
و شب عبوس و سرد
بر ما به کار مینگرد
یک دلفریب با قدمش لنگ
در سایهی گسسته جداری
پنهان به راه میگذرد.
در شعر "سایهی خود"، مردی که شبانگاه در ساحت دهلیز سرای من و تو، مشعل نور در بر نشسته، و در دل هزار امید به فردا و روزهای بهروزی دارد، وقتی که نگاهش به ناگهان بر سایهاش که از خودش جدا نیست، میافتد، لبخند میزند و فریادزنان نهان میشود و از دیدگان ما پنهان میماند:
اما چو به ناگهان نگاهش افتد
بر سایهی خود اگرچه از او نه جدا
لبخند زده
فریاد برآورد، بماند
از چشم من و تو در زمان ناپیدا.
در شعر "آی آدمها"، غریق در دریای مواج را میبینیم که با دهان باز و چشمان از وحشت دریده، سایههای بر ساحلنشستگان عافیتجو را دیده و فریادزنان از آنان انتظار امداد و یاری دارد:
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
در شعر "گمشدگان"، دریای گران در رودررویی با ساحل آرام و خفتگانش، در خانهی موج، سایهوار میآرامد و از خانهی ویرانهی خود میگذرد:
با چشم نه خواب دیدهی دریاییش
بر ساحل و خفتگان آن مینگرد
چون سایه میآرامد در خانهی موج
از خانهی ویرانهی خود میگذرد
در شعر "یک نامه به یک زندانی" نیما در نامه به رفیق زندانیاش از ترسوهایی مینویسد که ترسشان از این است که دیوار سست و گلآلودهی در حال فروریزشی بر سرشان سایه اندازد و آنان را در خطر دفن شدن زیر آوار قرار دهد:
و همه میترسند
که تن این گنداب
نرساند ز تکآورده سیاهش به لب ایشان آب
یا گلآلوده به تن ریختهی دیواری
بند هر خشتش از مایهی زخم بهچه نام (آنکه برادرشان بود)
نفکند ایشان را
بیش و کم سایه به سر.
در شعر "پادشاه فتح" هم سخن از شبیست که در تمام طول آن، در حالی که انبوه ستارگان فرومیریزند و میمیرند، از درون سیاهیهای مزور، سایههای قبرهای مردگان و خانههای زندگان درهممیآمیزند، و در آن جهانافسایی که در افسونش نهفته شده، در پی خواب کردن خلق است، پادشاه فتح بیدار است:
در تمام طول شب
کاین سیاه سالخورد انبوه دندانهاش میریزد
وز درون تیرگیهای مزور
سایههای قبرهای مردگان و خانههای زندگان در هم میآمیزد
وان جهانافسا، نهفته در فسون خود
از پی خواب درون تو
میدهد تحویل از گوش تو خواب تو به چشم تو
پادشاه فتح بر تختش لمیدهست.
در شعر "کار شبپا"، در شب موذی و سنگین، سایه درختان در حاشیهی جنگل باریک و ترسناک افتاده:
چه شب موذی و سنگین! آری
هم چنان است که او میگوید
سایه در حاشیهی جنگل باریک و مهیب.
در شعر "منظومه به شهریار" هم نیما چندبار سخن از سایه گفته، سایهی پر از لطفی که با دیدن سیاهی شهر جانان، در دل او پدیدار میشود:
شهر جانان را در آن منظر
شد سواد دلربا بر من
همچو گیسویی به هر سو رفته جلوهگر
همچنانکه سایهای از لطف امید نهان گشته
که مرا باز آید اندر دل
...
و بدیدم هیکل خود را
در بر آن دلگشای نازکاندام
در پناه سایههای ارغوان گل بخندیده
که بر آن قندیلها از جانب پنهان
سبزفام و نیمه روشن، روشنی بودند در هم افکنیده
...
مردم نادیدنی آن صفاانگیز شهر شوق
در خیال سایهگسترهای گوناگون گرفته سوق
وانچنان پنداری آنجا نیز رفته سالیان چند
که از ایشان هریکی بودهست یار تو.
گویاترین و زیباترین شعر نیما یوشیج دربارهی "سایه"، شعر "اندوهناک شب" است که از همان آغاز با تصویری جذاب از سایههای زیر و رو در شبهنگام آغاز میشود:
هنگام شب که سایهی هر چیز زیر و روست
دریای منقلب
در موج خود فروست
در چنین شبی که در آن هر سایهای رمیده و به کنجی خزیده و در مسیر حرکت به سوی موجهای شتابناک گریزان، سایهای نهفته، سایهای که از راهی سر بر کشیده و بر سایههای دیگر ساحل چشم بسته:
هر سایهای رمیده به کنجی خزیده است
سوی شتابهای گریزندگان موج
بنهفته سایهای
سر بر کشیده ز راهی.
این سایه از رهش
بر سایههای دیگر ساحل نگاه نیست.
او را اگرچه پیدا یک جایگاه نیست
با هر شتاب موجش باشد شتابها.
سایهای که شکافندهی راهیست که در آن بس سایه گریزانند، و میرود به دورترین دوردستی که جایگاه سایههای دور است و در آنجا ، نهفته و پنهان، دیده بر راه مینشیند:
او میشکافد این ره را کاندران
بس سایهاند گریزان
خم میشود به ساحل آشوب.
او انحنای این تن خشک است از فلج
آنجا، میان دورترین سایههای دور
جا میگزیند
دیده به ره نهفته نشیند.
و چون ماه از دور به موجها میخندد، آن سایهی دویده به ساحل، گم شده و به راهی ناپیدا رفته و به جایش بر سر سنگی، تنها "اندوهناک شب" بر جاست:
چون ماه خنده میزند از دور روی موج
در خردههای خندهی او یافتهست اوج
موجی نهفتهتر
آن سایهی دویده به ساحل
گم گشته است و رفته به راهی
تنها بهجاست بر سر سنگی
بر جای او
اندوهناک شب.
و آن سایه در زیر اشکهایش همه جا را لرزان میبیند و میپندارد که کار همهی سایهها هم چون او گریستن است:
در زیر اشک خود همه جا را
بسته به لرزه تن
پندارد اینکه کار همه سایهها چو او
باشد گریستن.
(اندوهناک شب)