.

.

برای من که ویرانم / اقبال مظفری



چنین که ویرانم من

این‌گونه از عقیقِ معدن کوپایه‌های بدخشان نگو

انگار/ از بلخ و بامیان خبر قتل عام را نشنیدی

نگو که پاره‌های سفال از کدام شاه و شیخ و شحنه می‌گویند

این آبگینه یادگار عزلت خیام

در تختگاه سلطانی است

طعنه مزن به خاطرۀ تلخ چشم‌های اسفندیار

نگو که جرعه نوشی مستان

بزمی به سرسلامتی داغ‌های فردوسی است

هنوز زخم کاری سهراب را نوش دارویی نرسیده است

از هیچ گور و گنبد و گلدسته نیز حرف نزن

برای من که ویرانم.


نگو که زیبایم

برای حیرت من

همین هزارو یک شبِ چشمت کافی است

وقتی تمام قد

در قاب سبز آیینه‌ها جلوه می‌کنی

زیبایی از حضور تو ناگاه

غمگین و شرمساروسرافکنده می‌رود.

روزی عروسِ حجله‌های خواب و خیالم را

در شعله‌های تشدان

باسوختبارِ  شعر حافظ و خیام سوختند

روز دگر خوشامد عالیجناب‌ها

لب‌های شاعران را

در پشت میله‌های قفس دوختند

یک روز هم

خنیاگران شومِ تتاری، سیاه مست

از استخوان سینۀ من نی ساختند

شبدیز و سبزبهارو چکاوک و گلنوش را

در نای بی‌نوای تبارم نواختند

آن روز عشق

از تند باد حادثه چون سروِ کاشمر

پژمرد

و پابه پای مردان

جنگید، مرد

اینک چگونه از نماز خانۀ چشمت

واز تلاوت آیات عشق بگویم؟

دیگر/ از سرگذشت قافلۀ عاشقان نگو

با من که سنگسار کوچه‌های لعنت و نفرینم!


تهران – تابستان74

#اقبال_مظفری

https://t.me/joinchat/AAAAAEKCF61dHmskkML-UA