صدآفرین به زن
زایای جاودان
صدآفرین به زن
بر خوان جاودانگی عشق، میزبان
زن در شعر سیاوش کسرایی مقامی والا و ارجمند دارد. زن در مقام انسان، زن در مقام مادر، همسر، دختر (به عنوان خویشاوند) و در مقام یار و دلدار و نگار در شعر او حضوری چشمگیر دارد. او از معدود شاعران نیمایی بود که برای همسرشان شعر سرودند (1) و یکی از دفترهای شعرش، "سنگ و شبنم" را که مجموعهی دوبیتیها و رباعیهایش است، برای دختر خردسالش، بیبی، به یادگار گذاشت(2) همچنین از معدود شاعران نیمایی بود که برای فروغ فرخزاد و درگذشت نابههنگامش شعر سرود(3).
در نگاهی کلی آنچه چشمگیر است این است که کسرایی برای زن احترامی عمیق و ارزشی والا قائل بوده و زن را به عنوان جنس زایا و بارآورنده و پرورندهی فرزندان و نسلها میستوده و بزرگ و گرامی میداشته است.
در میان شعرهای کسرایی که در آنها به زن توجه و اشاره شده یا شعر فضایی زنانه دارد، چند شعر هست که او در آنها از مادرش سخن گفته است. یکی از این شعرها، شعر "بوی بهار" است که در آن شاعر تصویری از مادرش ترسیم کرده در حال ریختن گندم در آب و آماده سازی خانه برای نوروز و بهار:
مادرم گندم درون آب میریزد
پنجره بر آفتاب گرمیآور میگشاید
خانه میروبد، غبار چهرهی آیینهها را میزداید
تا شب نوروز
خرمی در خانهی ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد.
در شعر "کلید"، کسرایی ماجرایی طنزآمیز از حواسپرتی مادرش نقل کرده است. مادر با مهمان از راه رسیده پشت درب خانه مانده و میخواهد درب خانه را برای مهمانش باز کند ولی نمیتواند چون کلید را گم کرده، درحالی که کلیدهای مادر آویز حلقههای النگویش است، ولی او با حواسپرتی دنبال دسته کلیدش میگردد:
ناخوانده میهمان
اینک ز گرد راه رسدهست و از قضا
دسته کلید مادر من گم شدهست باز.
...
چشمت کجاست؟ مادرک بیحواس من!
آخر کلیدها
آویز حلقههای النگوی دست توست.
در شعر "غربت" تصویری از مادر شاعر دیده میشود، در آستانهی آماده شدن برای خواندن نماز صبح، در آن دقایقی که در سرزمین شاعر ستارهای غروب میکند و مبارزی تیرباران میشود. این شعر برای سروان حسین قبادی سروده شده که در سحرگاه 22 تیر ماه 1343 تیرباران شد. در آغاز شعر کسرایی چنین نوشته: برای مردی تنها در انتهای راهش:
هنوز مادرم
نماز صبح را نخوانده بود
مؤذنی هنوز
ندایی از مناره سر نداده بود
که در کنارهی افق
سپیده سر زد و ستارهای
به سرزمین ما غروب کرد
...
از حضور مادر در شعرهای سیاوش کسرایی که بگذریم، خاصترین شعری که او برای زنان، و به طور خاص برای یک زن، سروده، شعر "تولد" است. او این شعر را "به زن، به همهی زنان وطنم" تقدیم کرده است. سیاوش کسرایی شعر "تولد" را در آبان 1353، خطاب به گیلآوا (نام مستعار زندهیاد مهرنوش ابراهیمی) سروده. مهرنوش ابراهیمی که در دهم مهرماه همان سال در سن بیست و چهار سالگی در درگیری مسلحانه با نیروهای امنیتی شاه، در کوچهای در جنوب شهر تهران، کشته شد، نخستین چریک زن جانباخته در آن سالها بود. شعر با این بند زیبا شروع میشود:
گیلآوا!
ای کودک کرانه و جنگل
ای دختر ترانه و ابریشم و بلوط
از کورهراه دامنه و ده
با ما بگو که بوی چه عطری
یا بال رنگرنگ چه مرغی تو را کشاند
تا پایتخت مرگ؟
در ادامه شاعر از رنجهایی که گیلآوا برده و همراهی نکردن مردم با او سخن گفته، از رنجهایی که به مرگش انجامیده:
گیلآوا!
ای روشنای چشم همه خانوار رنج
بی شمع و بی چراغ
در پیش چون گرفتی این راه پر هراس؟
وانگاه از کدام نشانی
بر خلق در زدی که جوابت نداد خلق؟
وقتی گلولهی تو به بنبست کوچهها
بر جثهی جنایت
دندان ببر بود که در گوشت میچرید
وقتی فشنگ آنان
در قامتت بهاری در خاک میکشید
بیراه و بیگناه
سر در گم هزار غم خرد، عابران
آنان که بایدت به کمک میشتافتند
آرام سوی خانه و کاشانه میشدند.
ای وای از آن جدایی و این جرئت
فریاد از این جنون شجاعت.
پایانبخش شعر رازونیازی مرثیهوار با گیلآواست:
گیلآوا!
ای خوشهی شکستهی انگور!
آه، ای درخت خون!
گیلآوا!
اینک بگو به ما
تا با کدام اشک، رشادت را
ما شستوشو کنیم؟
چونان تو را کجا
ما جستوجو کنیم؟
ای بر توام نماز!
ای بر توام نیاز هزاران هزارها!
تکرار شو
بسیار شو
ای مرگ تو تولد زن در دیار من!
یکتای من، خجسته، گیلآوا!
در شعر "درد دست" هم شاعر با زنان و دختران شهرش سخن گفته:
ای زنان و ای دختران شهر!
کو میوهای که ترانهای بدان رنگین گردد؟
کو معجزهی رسالتی در اثبات سلطنت مهر؟
کو انگیزههای شیرینیتان؟
در نقر کتیبهی محبت بر سینهی بیستونها
ای خداوندان دلخواه!
کو لالای مادرانهتان؟
بر گهوارههای بیتکان دوستی
و در شعر "میزبان" به زن که گوهر زایندگی جاودان و میزبان جادوانگی خوان عشق است، آفرین فرستاده:
بالا گرفت و بال برآورد و نردبان
زاندیشه بر نهاد به سوی ستارگان.
نه، او فرشته نیست
اما عروج کرد تا که بخواند
بر سفرهی زمینی زحمتکشان به مهر
خیل فرشتگان.
آری، صعود کرد تا که بچیند
تک میوهی خرد را از باغ آسمان.
صدآفرین به زن
زایای جاودان
صدآفرین به زن
بر خوان جاودانگی عشق، میزبان.
از شعرهای خاص دیگر کسرایی در این زمینه، شعر "نامزدی" است که او آن را برای نامزدش و نامزدیشان سروده است و در آن حال و هوای روزهای جوانی و عشق پاکشان و گونههای سرخ شده از شرمشان در لحظههای دیدار را بسیار زیبا و گویا ثبت کرده است:
شاپرکوار و سبکجان میپریم
از سر هر لحظهی بیبازگشت
پیش رومان بیشههای آرزو
پشت سر شیرین و تلخ سرگذشت.
شرم در چشم و حیا در گونهها
هردو پنهانی به هم دل میدهیم
پیش میرانیم در بحری غریب
موج غمها را به ساحل میدهیم.
از محبت ما به گرداگرد خویش
پیلهی زرینهتاری میتنیم
خندههای بیدلیلی میکنیم
حرفهای نابهجایی میزنیم.
او نگاهم میکند: صیاد عشق
من نگاهش میکنم: آهوی رام
او ز سویی، من ز دیگر سو به شوق
هر دو میبافیم تار و پود دام.
از سر هر لحظهی بیبازگشت
شاپرکوار و سبکجان میپریم
ارمغان روزهای دور و دیر
عطری از عشق و جوانی میبریم.
در شعر "هدیه" هم تصویریست که احتمالن او برای نامزدش خلق کرده و در آن از هدیهی شبانهای که برای نامزدش برده سخن گفته: یک سینهبند:
اما شبانگاه
وقتی که میآیم به زیر پلکانهای سرایت
در دستهایم سینهبندیست
من هدیه میآرم برایت.
حضور دختران کار هم در شعر کسرایی جالب توجه است. در شعر "شالیکار"، دختر شالیکاری را میبینیم که با گیسوان افشان بر لب رود، روی سنگی سپید نشسته و پاهای گل و لای اندودش را که از کار طولانی در شالیزار خسته و کوفته و گلآلود شده، در آب رود میشوید:
آسمان ریخته در آبی رود
طرح اندوه غروب
دختری بر لب آب
روی یک سنگ سپید
زیر یک ابر کبود
پای میشوید، پاهای گل و لای اندود.
پای میشوید و میاندیشد:
"کار
کار در شالیزار"
در دل رود کبود
میدود سوسوی تکاختر شام
و از آن پیکر تار
که نشستهست بر آن سنگ سپید
گیسوانی شده افشان بر آب
نگهی گمشده در شالیزار
شعر "در راه" از معدود شعرهای عاشقانهی کسرایی است که فضایی ایلیاتی دارد و عشق یک مرد ایلیاتی را به دختر محبوبش تصویر کرده:
آسمان مزرعهی باران است
و نشانی از آبادی در جاده نیست.
روی یابوها مردان نمدپوش خموش
از میان ابروهاشان انبوه و سیاه
و بخاری که ز گرد سر یابوها برمیخیزد
تندی گردنه را میپایند.
و زنان
کودکان را همچون کوژی اندر پس پشت
بسته در چادر شب
به کف خوابی سنگین و غمین میسپرند.
گاه آوازی از چوب به دستی همپا
میبرد خواب از سر
میکند قافله را همراهی:
"آی لیلی، لیلی!
عاشقت بیم خیلی
در رهت بوم شو و روز
ته نداری میلی!"
در شعر "آوازی از پنجرهی ماه"، حوا در مقام نماد عشق و آفرینش، به عنوان "هووی پاکدل آفرینش" توصیف شده، و همراهی برای آدم که آوازش از پنجرهی ماه دلکش است:
آدم!
بیرون شو از زمین
چونان که از بهشت
تو دستکار رنجی و پروردهی امید
راحت بنه، گریز دگر کن ز سرنوشت.
حوا هووی پاکدل آفرینش است
با او بیا به راه
با او بیا که عشق دهان واکند به شعر
کاواز او ز پنجرهی ماه دلکش است.
یکی از جنبههای جالب توجه در دیدگاه سیاوش کسرایی دیدن عشق به شکل زن، به ویژه زن مرده یا زن سیهفام است. در شعر "درد دست" او عشق را به صورت زیبازنی که در گورستان خفته، تصویر کرده است:
و افسوس که در گورستان قدیمی شهر
خفته است
زیبازنی که عشق نام داشت
آری، در گورستان قدیمی
زنی باکره خفتهست
که نتوانست
دختری برای عشق ورزیدن
بیاورد
ورنه
ما همه آغوش بودیم سراپا.
در غزلی با عنوان "ای عشق" هم او عشق را به صورت "بانوی سیهفام" تصویر کرده:
ای عشق تو بانوی سیهفام منی
زیبای خموش عمر و ایام منی
...
چون چهرهی تو هنوز در تاریکیست
ای عشق! تو بانوی سیهفام منی.
زنان چادری با چادرهای سیاهفام هم در شعر کسرایی حضور دارند، در گورستان و نشسته بر گرد گوری:
زنهای چادری
چون گلهای پرندهی کور سیاهفام
بر گرد گور تازه نشستند و نوک زدند.
(تاریکی در تاریکی)
در منظومهی حماسی "آرش کمانگیر" هم زنان حضوری اگرچه کمرنگ دارند:
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
...
دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردنبندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند.
زنان شاهنامه هم در شعر سیاوش کسرایی جایگاه خاص خود را دارند. سودابه در شعر "در آزمون آتش" که از سرودههای سالهای واپسین عمرش است، و تهمینه و گردآفرید در منظومهی "مهرهی سرخ" که آن هم از سرودههای دههی آخر زندگیاش است.
در شعر "در آزمون آتش"، سیاوش کسرایی ضمن ارائهی تفسیری نو از داستان سیاوش و سودابه و کاووس و آزمون آتش که در پی تهمت ناروایی که سودابه به سیاوش زد، سیاوش برای اثبات پاکی و بیگناهی خود مجبور به شرکت در آن شد، اشارهای هم به سودابه و عشق ممنوع و ناکام و نکوهیدهاش به سیاوش میکند:
باز بر این سرزمین سوختهدامن
فتنهگر روزگار شعله برانگیخت
طرفه حدیثی کهن به توطئه نو کرد
تهمت ننگی به نام نیک درآمیخت.
فتنهی سودابه بود و شعلهی تهمت
تهمت بشکستن حریم حرم بود
غیرت کاووس بود و شرم سیاووش
اینهمه، بر هر دو جان خسته ستم بود
...
اما سودابه آه بود، همه آه
رنجه ز پیروزی حقیقت و بهتان
هرچه سرانجام آزمون به کف او
تودهی خاکستری ز باد پریشان.
در منظومهی "مهرهی سرخ" دو شیرزن حضوری پررنگ و چشمگیر دارند: تهمینه و گردآفرید. نخست تهمینه وارد صحنه میشود. سهراب با پهلوی شکافته بر خاک افتاده و در حالیکه در هجوم تب میسوزد و میگدازد، به مادرش، تهمینه، میاندیشد و در وادی خیال او را در کنار خود میبیند و از او میپرسد:
مادر!
اینجا کجاست؟ من به چه کارم؟
چه ابرهای خشکی! چه باغ جادویی!
آن پیر، آن حکیم
این میوههای تلخ به شاخ از چه آفرید؟
آن دسته گل چه کس ز کجا چید؟
مادر! ز بهر من
این جاودانه بستر پر را که گسترید؟
…
این مهره را که داد؟
این سرخ گل، بگو، که به پهلوی من نهاد؟
دیر است، دیر، دیر
بشتاب، ای پدر!
مادر! به قصهای
با من ز آمدن
وز شور و شوق دیدن آن پهلوان بگو
بیم از دلم ببر.
و در لحظههای درد و رنج خونریزی و فروافتادگی بر خاک، مادرش تهمینه را در فضایی آسمانی، بین خواب و بیداری، و میان رؤیا و واقعیت، میبیند که در برابر آیینه خود را برای رستم، پهلوان بیهمتا میآراید و آماده میسازد:
خم گشت آسمان
چون مادری به گونهی سهراب بوسه زد
سهراب دیدگان را
بر نقش تازه داد
تهمینه بر برابر آیینه
سرمست عشق و زمزمهپرداز
گیسو فکنده در نفس باد.
آنگاه تهمینه به سخن درمیآید و از آرزوهایش میگوید:
آوازه دادهاند و تهمتن
از راه میرسد
دلخواه دور من
با گامهای خویش به درگاه میرسد
رستم کجا و شهر سمنگان ما کجا؟
نیروی چیست این
کو را چنین به سوی شبستان ما کشد؟
آخر، شکار گور و گم شدن رخش
هر یک بهانهایست در انبان روزگار
تا فرصتی پدید کند بر نیاز من
ای رهنمای چرخ فلک! در شبی چنین
کامم روا بدار.
این بانگ بشنوید
این شور در فتاده به شهر از برای اوست
این کوه و دشت و برزن و بازار
وین کاخ و بارگاه
یا هرچه از من است، دل و دیده، جای اوست
اینک که ناگهان
از راه می رسد
ای آینه! بگو
من چون کنم؟ چه سان؟ که خوشایند او بود
گیسو چگونه برشکنم باز؟
یا در میان اینهمه رنگینه جامهها
آخر کدام یک بگزینم؟
با او سخن چگونه گشایم؟
آرایه چون کنم که به چشمش نکو بود؟
آیا نه من به دلبری و حسن شهرهام؟
دیگر که را رسد
جز تهمتن که بر گل آتش گرفتهام
باران شبنمی برساند؟
آری، که را سزد؟
تا کودکی یگانهی دوران
بر دست و دامنم بنشاند؟"
آنگاه گفتار تهمینه با پسر افتاده در خاک و خون، درحالیکه بارهی سهراب را میبوید و میموید، گفتاری که بیانگر خردمندی و پختگی و سرد و گرم روزگار چشیدگی و تجربهی زندگی بخردانهی اوست:
در دستها لگام
تهمینه باره را
از پای تا به سر، همه، میبوید
بر زین و برگ و گردن او دست میکشد
در یالهای او
رخساره میفشارد و میموید:
- "یکتای من، پسر!
تک میوهی جوانی و عشقم! کجا شدی؟
ای جنگل جوانهی امید!
چون شد کز این درخت پر از شاخ آرزو
بیگه جدا شدی؟
گفتم تو را، نگفتم؟
کز عطر راز تو
افراسیاب نیز مبادا که بو برد
اما تو را غرور به پندارهای نیک
اما تو را شتاب به دیدار تهمتن
چشم خرد ببست.
دشمن به مصلحت
میداد با تو دست
اما تو بیخبر
با آن دورویگان به خطا داشتی نشست."
میکوفت سم پیاپی بر خاک آن سمند
سر در نشیب
تهمینه
میکند روی و موی
در بر گرفته گردن آن بارهی جوان
در خویش میگریست و میکرد گفتوگوی:
- "آخر چرا نشانهی یکتای تهمتن
آن شهره مهره را
بیهوده زیر جامه نهان کردی
وینگونه شوربخت پدر را
بدنام و تلخکام جهان کردی؟
با شنیدن این سخنان سرزنشآمیز و نکوهشآلود، سهراب، خشمخورده و نالان به سخن درمیآید و پاسخ میدهد:
- "زان رو که ژاژخواه دهانی به ریشخند نگوید
نوخاسته نگر که به بازو
بربسته نابهجا
طوق و نگین رستم دستان"
سپس سهراب آخرین خواهش پیش از مرگش را با مادرش در میان میگذارد. آخرین خواستهاش سفارش به مادر است که با پدرش که اینک تنهاترین و دردمندترین کس در جهان است، مهربان باشد و بر او و دل سوخته و کمر شکستهاش دل بسوزاند و رحم کند:
- "مادر! درود بر تو و بدرود
دردا که مرگ دامنت از دست من ربود
مادر!
هر مهر کز برای منت در نهان بود
بیهر ملامتی
با تهمتن بدار که اینک
تنهاترین کسیست که در این جهان بود
با او بدار مهر که شایان آن بود
برخیز و رخ بشوی و برآرای گیسوان
دیگر مکن به زاری آشفتهام روان..."
و پس از آن نوبت واپسین گام تهمینه است و دور شدن و ناپدید شدنش در تاریکی:
از بارهی جوان
تهمینه زین و برگ و سلاح و لگام را به نوازش
برمیگیرد
با اسب تن سپرده به تاریکی و به دشت
با چندگامکی
هم راه میرود
آنگه درون ظلمت، پیچان و پاکشان
گویی که شکوههایی با باد میکند:
- "بدرود، رود من!
بود و نبود من!
ای ناگرفته کام!
داماد مرگ حجلهی شهنامه!
داماد بیعروس!
ای سرو سرخ فام!
گفتم به پروراندن فرزندی
زیبا و پرهنر
در رامش آورم سر پرشور تهمتن
باشد که همنشینی این پور و آن پدر
در سرزمین ما
بیخ گیاه و کینه بسوزاند
وین مرز و بوم را
با بالهای مهر بپوشاند.
اینک پسر، گوزن جوان گریزپای
بر پشتهای به خاک غریبی غنوه است
اینک پدر، تهمتن، آن کوه استوار
در آسیای دردش چون سنگ سوده است
تنها و دور مانده و ناشاد
در این میانه، من، چو غباری به گرد باد...
ای آفریدگار!
دادی تو بهترین و ستاندی تو بهترین
بیداد و داد چیست؟
آن چیست؟ چیست این؟"
بانگش خطی به روی سیهآسمان کشید
تهمینه دور شد
تاریک شد، چو لکهای از شب سیاهتر
وان لکه را بیابان بر برگ شب مکید...
پس از تهمینه، نوبت گردآفرید، دومین زن شاهنامهای منظومه است که در آن دم که سهراب با تمام وجودش تشنه و مشتاق دیدار اوست، وارد صحنهی خیال سهراب شود:
چونان گلی سپید به نرمی
گردآفرید از زره شب، برون خزید
و سهراب را به آرام گرفتن و خوابیدن فرامیخواند:
- "ای جان ناشکیبا، سهراب!
شب میرود ز نیمه، سحر میرسد، بخواب
دیدار ما زیاده در این سرگذشت بود
بیگاه و پرشتاب
جز حسرتی چه سود تماشا را؟
گاه عبور تند شهاب از بر شهاب
یا دسته گل بر آب.
بگذار همچو سایه در این شب فرو شوم
با شورهای دل
تنها گذارمت
همراه عشق خویش به یزدان سپارمت."
سهراب اما نمیخواهد که گردآفرید برود، پس از او میخواهد که بماند، و با او از عشق کوتاهعمر و گذرا و ناکامشان سخن میگوید:
سهراب گفت: "نه
با من دمی بمان
در تنگنای کوته آن دیدار
در اوج کارزار
اهریمنانه دستی گر عقل ما ربود
دلهای ما به هم دری از عشق برگشود
دیدار ما ضروری این سرگذشت بود
زرین شهاب عشق
بر ما عبور کرد
هرچند
شوری غریبتر
جانهای برگداخته را از هم
آنگونه دور کرد.
آری
ما عشق را اگر نچشیدیم
آن را چو دسته گل
بر روی آبهای روان دیدیم.
وینک که راه وادی خاموشان
در پیش میگیرم
عاشق میمیرم.
اما تو، ای عبور نوازش!
اما تو، ای وزیده بر این برگ ناتوان!
هشدار تا سوار شتابان عشق را
در هر ردا و جامه به جای آری.
دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست
این بیکرانه را
زنهار، بیکرانه نپنداری
اکنون برو روان و تنت پاک و شاد باد
همواره از منت
با مهر یاد باد."
و پس از آن گردآفرید هم چون تهمینه سهراب را تنها میگذارد و دور میشود:
در پیچوتابهای پرندینه با نسیم
گردآفرید چون شبحی دور میشود
شب رخنهها و روزنه میبندد
شب کور میشود.
□
(1)- شعر "عطر وفا" را کسرایی برای همسرش، مهری، سروده و در آغاز شعر برایش چنین نوشته: برای مهری، در عبور از زمستان بلند.
شعر با این بند آغاز میشود:
پشتگرمی به چه بودت که شکفتی؟ گل یخ!
وندر آن عرصه که سرما کمر سرو شکست
نازکانه تن خود را ننهفتی، گل یخ!
(2)- در آغاز کتاب شعر "سنگ و شبنم" کسرایی نوشته: یادگاری برای دخترم بیبی.
(3)- شعر "شبنم و آه..." را کسرایی برای فروغ فرخزاد و مرگ نابههنگام و زودرسش سروده است. شعر با این بند آغاز می شود:
آی گلهای فراموشی باغ!
مرگ از باغچهی خلوت ما میگذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
میبرد از بر ما.