ذهن زنی در آینه لبریزِ عشوهها
لبخند
روی صورتِ پروانهای نشست
شمعی تمامِ خودش را گذشت و
سوخت
آیینه میشکست
شرحِ چکاوکی اسیر
تب کرده در تداومِ دلتنگِ تیرگی
رویای بیتناسبِ یک چشمه در کویر
در اشکهای زن
یک لکه ابرِ سترون...
گویی که ناگهان
پا مینهد دوباره به دنیای مردگان
هجدهم آذر نودوهفت
#امیر_دادویی
@amirdadooei