.

.

بغض / حسین رمضان پور


چشمم از اشک و خوابم از کابوس

سینه ام از سکوت خسته شده 

بغض دارم به حد ترکیدن 

چاکراه گلوم بسته شده


ای دل من، رفیق و کودک من

همدم هق هق و عروسک من

قفس سینه جایگاه تو نیست

پرپر روزگار، پوپک من


از حصار قفس که میبینم 

مرگ رویا نهایت کوچ است

کرک و پرهام را لگد کردند

پر زدن هیچ و زندگی پوچ است


آسمان مثل سینه ام سرخ است

دشت خون آشیانه ی من نیست

از من خسته جان چه می خواهید؟

در توانم پرنده بودن نیست


حرف دارم برای ناگفتن 

چشم هایم گواه خاموشی ست

سایه ام می چزاندم هر دم  

بودنم رنج خانه بر دوشی ست


روز ها روزه دار نادیدن 

خواب هایم به قرص وابسته ست

مثل شومینه ام که یک عمری

از دل آتشین خود خسته ست


رو به رویم سیاهِ آینده

حالم اما اسیر زالوهاست

از گذشته نپرس در پشتم 

مأمن و سجدگاه چاقوهاست


تار و پود از تنم گسسته شده

تکه تکه نبود و نابودم 

صخره ها خوب بازی ام دادند

قطره ایی در کشاکش رودم


توی دیوار های بی روزن

چشم هایم به فکر پنجره است

پرده ها را بکش کنار و ببین

واقعا زندگی چه مسخره است


دست هایم  نمی رسد به افق

قبلگاهم فروغ فانوس است 

طالع نحس سعد مسعودم

توی نایم هنوز محبوس است


من که بازنده ام فقط بگذار

در سقوطم تو را برنده کنم

زنده ایی توی پنجه ی مرگم 

خوبم اما نخواه خنده کنم


خوبم اما مزاحمم نشوید

درب قفل است و پنجره بسته

من به خوابی عمیق محتاجم

خسته ام خسته ام فقط خسته