هفتاد پشت زخمی من از تو
رم میکند چنان که بهار از من
اقرار میکنم که در آوردند
دستان پشت پرده دمار از من
در خانهام غریبهتر از پیشم
رو میکنم به غربت بیپایان
تا روزهای آخر این اسفند
جا خوش کنم به سینهٔ قبرستان
گفتم به کودکان خیابانگرد
قیچی کنند بال ملائک را
من فکر میکنم که نخواهد دید
چشمم نحوست نود و یک را
تن میتنم به سینهٔ قبرستان
دیگر به خانه باز نمیگردم
رو میکنم به غربت و حرفی نیست
اقرار میکنم که کم آوردم !
بر سفرهٔ تو خون جگر خوردن
سهم من و جراحت جانم بود
شرمم میآید آه ! چه بنویسم؟
اینجا طویلهٔ پدرانم بود؟
از خاک بیبخار تو دلتنگم
از دشت بیسوار تو دلگیرم
رو میکنم به غربت و میمیرم
اما سراغی از تو نمی گیرم
یادم نمیرود که چه با من کرد
بابلسر همیشه غمانگیزت
سهم من از تو سفرهٔ خالی بود
تف میکنم به خطهٔ زرخیزت
رو میکنم به جاده و میدانم
یک بوته در بهار نخواهی کاشت
بعد از منی که دربهدرت بودم
شاعر به روزگار نخواهی داشت
گفتم ولی نبود و نخواهد بود
گوش تو را لیاقت راز من
این روزها به ترک تو خواهم گفت
مازندران سفلهنواز من
علیاکبر یاغیتبار
@aliakbaryaghitabar