امروز پیامبری از کنارم گذشت. خیلی نزدیک بود . آنقدر که هربار یادش می کنم ، عطر خوش ه دریا ، می پیچد همه جا . آنقدر که تداعی می شود پاهای خیس ه زنی در ساحل . و کودکی که صدف می شمارد تا بی انتها
سه بار . . .
چرا من ؟؟
منی که جامه ام به رنگ ارغوان بود , گناه آلود .
به رنگ شرم .
شرم از گناهی که خواهد آمد , تنها به جرم "عشق" .
امروز پیامبری از کنارم گذشت.
رد پایش را بر ساحل دیدم . لمس کردم. . . .
دستانم را به آب زدم , تنم لرزید .
امروز پیامبری از کنارم گذشت. سه ماهی . سه تحفه از دریا . سه نشانه از زندگی در پهنای بی کران این آبی آرام
هر سه , دستانم را صدا می زدند تا بازشان گردانم به زندگی .
امروز پیامبری از کنارم گذشت. سه بار . و من جامه ام به رنگ ارغوان بود از گناهی که خواهد آمد تنها به جرم ه "عشق" . و من سه زندگی به دریا بخشیدم . سه رویا . سه آرامش .
پس آسمان بارید .
و ای کاش من شاعر بودم . . . .