زندهیاد سیاوش کسرایی از دوران جوانی دلبستگی ویژهای به داستانها و شخصیتهای استورهای- حماسی و شاهنامه داشت. او دو شاهکار منظوم استورهای سروده- "آرش کمانگیر" و "مهرهی سرخ"- همچنین دو شعر دیگر سروده که موضوعش به داستانهای استورهای و شاهنامه اختصاص دارد- "اندوه سیمرغ" و "در آزمون آتش"- و در بیش از ده شعر دیگرش به داستانها و شخصیتهای استورهای- شاهنامهای اشاره کرده است. یکی از شعرهای نخستین کتاب شعرش- آوا- که دربرگیرندهی نخستین سرودههای منتشر شدهاش است، شعر "مجسمهی فردوسی" است. در این شعر، سیاوش کسرایی، با احترامی درآمیخته با غرور و افتخار، مجسمهی فردوسی را در یک تابلوی نقاشی رئالیستی خیالانگیز تصویر کرده و در این تصویرپردازی مراتب عشق و ستایش خود را نسبت به آفریدگار شاهنامه نشان داده است. برای آشنایی بیشتر با دید سیاوش کسرایی نسبت به فردوسی و شاهنامه، نخست نگاهی کنیم به این تابلوی نقاشی زیبا و به ویژه تأمل کنیم در حالت نگاه و کیفیت لبهای مجسمهی فردوسی که استادانه ترسیم شده است:
تناور صخرهای بر ساحل امید
ستون کردهست پا، دادهست سینه بر ره طوفان
پی افکنده میان قرنها طغیان
دو چشمان خیره بر گهوارهی خورشید
ستیز جزرومدها پیکر او را تراشیده
ز برف روزگاران بر سرش دستار پیچیده
غروب زندگی بر چهرهاش بسیار تابیده
که تا رنگی مسین در متن پاشیده
بوَد دیری که برکندهست با چنگال در چشمان
عقابی آشیانه
که مانده جای آن چنگالها بر روی کوهستان
چو جای تازیانه
نگاهش رنگ قهر پادشاهان دارد و فتح غلامان
نگاه خیره بر دریا
نگاه یخزده بر روی اقیانوس و صحرا
نگاهی رنگ پاییز و شراب و رنگ حرمان
به زیر بام بینی بر فراز گنبد لبها
فراهم برده سر گلسنگهای بیبر کوتاه
شیار افکنده همچون آبکندی بر جدار راه
خزیده روی گونه همچو مه بر دامن شبها
شبی اینجا درون یک شب سوزان
زمین لرزیده که بشکسته، ساییده
دهان بگشوده و یک چشمه زاییده
بُرش بگرفته یک لب، یک لب جوشان
لبی کز بیخ افکنده تناور ریشهی دشمن
لبی آتشفشان جاوید رویینتن
لب تاریخ
لبی گور پلیدیهای اهریمن
لبی چون کهکشان، مشعلکش شبها
لبی سردار فاتح در بر لبها
لبی چون گل، گل آهن
خدای قهرمانیها بر این لب خورده بس سوگند
تن عریان شده اینجا ستایشگر
اگرچه چشمهی زایندهای باشد که دیگر نیست نوشآور
ولی در عمق جانش حک شده خورشید یک لبخند...
یکی از شعرهای زیبای سیاوش کسرایی که دارای موضوعی استورهای- شاهنامهای است، شعر "اندوه سیمرغ" است. این شعر که به صورت دوبیتی پیوسته است و از سیزده دوبیتی تشکیل شده، از نظر حال و هوای شاعر هنگام سرودن شعر، و شباهت شگفتانگیزی که با حال و هوایش هنگام سرودن منظومهی "مهرهی سرخ" دارد، بسیار قابل تأمل و تعمق است. سیاوش کسرایی شعر "اندوه سیمرغ" را در اردیبهشت سال 1337 سرود- پس از شنیدن خبر جان باختن "آرش کمانگیر" دلبندش. در این ماهها سیاوش کسرایی وضع روحی نامساعدی داشت و فاجعهی تیرباران قهرمان محبوبش او را دچار نومیدی و افسردگی و دلتنگی شدیدی کرده بود. در چنین حالت روحی ناگواری بود که شعر "اندوه سیمرغ" را سرود و از اندوه سیمرغی گفت که بر کوه اندوه آشیان نهاده و دل بیتابش اسیر چنگال تشویش و نگاه خستهاش دوخته بر رهگذرهاست. شبی سنگین بر فضای شعر "اندوه سیمرغ" حاکم است، شبی سنگین که بر سنگستان کوه اندوه هجوم آورده و بیپروا بر آن نشسته، شبی تاراجگر و راهزن که اختران آسمان را ربوده و نفس را بر نسیم خسته بسته است.
نهاده آشیان بر کوه اندوه
منم سیمرغ پنهان از نظرها
دل بیتاب من در چنگ تشویش
نگاه خستهام بر رهگذرها...
در پیش چشمان سیمرغ، امواج آتش به سوی آسمانها پر میکشند و در گرداب سوزندهاش عشق و امید با هم میسوزند و خاکستر میشوند. شعلههای آتش از دور سیمرغ را به نزد خود فرامیخوانند ولی دریغا که بالهایش قدرت پرواز ندارند و با وجود شوق خواندن و سرودن، در گلویش توان خوانش نیست.
او که زمانی در شهر صبح و نزدیک رستنگاه خورشید آشیانی زرین داشته و چون بال و پر میگشوده سحرگاهان در زیر بالهایش بوده، او که روزگاری زیر آسمان بیکرانه همچون ابر آسمان آزاد بوده و آنگاه که با شوق بر فراز دریاها میپریده همچون طوفان غرقه در فریاد بوده، او که یکوقتی در سایهی شاهبال سایهگسترش رستمها را به میدان میآورده و به هر رزمی دلیری را روان میکرده تا ویرانههای عشق را آباد کند، او که روزگاری پرهایش طلسم دستگیر و رهاییبخش و مشکلگشا و یاریرسان پروردگان رویینتنش بوده تا دژ آزادگی را پاس بدارند و اگر از بد روزگار در بند دیو و دد ماندند پرش را در آتش بیفکنند و او را به یاری بخوانند، اکنون که در چشمانش امواج آتش به سوی آسمانها سر میکشد، و پر هر شعله فریاد امدادطلبی و دادخواهی است، افسوس که دیگرش پر پرواز و توان یاریرسانی نیست و اینک چنار پیری را میماند که برگهایش را در باد پاییز افشانده و ریشه در خاکستر غم فشرده و در شام غمانگیز یأس مشوش مانده:
کنون در چشم من امواج آتش
به سوی آسمانها میکشد پر
پر هر شعله فریاد است و افسوس
منم مرغی که دیگر نیستم پر.
چنار پیر را مانندم اکنون
فشانده برگها در باد پاییز
فشرده ریشه در خاکستر خاک
مشوش مانده در شام غمانگیز.
از خرداد سال 1337 تا مهر این سال سیاوش کسرایی بین یأس و امید در کشاکش بود و در غرقاب طوفانی ِ نومیدی برای رسیدن به ساحل رهاییبخش امید دست و پا میزد. شعرهای به یادگار مانده از این ماهها به روشنی تلاشش را برای بازیابی دوبارهی امیدش و بازپروری روحیهی سرزندهی گذشته نشان میدهد. شعرهای "کارگاه"، "بیداری"، "ننگ"، "دریا"، "آتشی در دوردست"، "چلچله"، "افسوس"، همگی آیینهی تمامنمای کشاکش سیاوش کسرایی بین دو قطب متقابل یأس و امید است.
ای دستهای تنها!
ای دستهای خالی! ای دستهای پاک!
از تاک کهکشان کدامین خدای یأس
انگور چیدهاید؟
...
وقتی که روشنایی سرد سحرگهان
شوید چو شبنمی ز نگاه تو خواب را
در پای تاک، چشمهی روشنتر از امید
در سینه غوطه داده گل آفتاب را
دستم درون کارگه خویش میکشد
از روی نقش تازه به نرمی نقاب را
- از شعر "کارگاه"، سرودهی تیرماه 1337
هان، ای دریا! سرود من بشنو
در این شب پرخروش طوفانی
آنگاه که در تلاش بیآرام
گهوارهی شب به سینه جنبانی
...
من صخرهای از کران امیدم
بنشسته و دیده صبح و شب دریا
وندر ره هر سفینهی شبگرد
فانوس کشیده در دل شبها
دیریست که یک گیاه وحشیخوی
پیچیده به پای من چو اژدرها
در سینهی سنگیام سرآورده
تا در دل خامشم بگیرد پا
چون دام بلا مرا ز هر سویی
در خویش گرفته با هزاران چنگ
این ریشهی تلخمیوه میدانم
تسخیر دل منش بود آهنگ.
...
وای ار که مرا به چشمت، ای دریا!
آخر به شکستگی فروریزد
غرقاب فنا مرا به بر گیرد
او در دل موج مرگ بگریزد
غوغا کن، هان، غریو کن، دریا!
غم در دل صخره سخت سنگین است
درمیشکند دلی که میخواهد
دریا! دریا! شکست سنگین است.
- از شعر "ننگ"، سرودهی تیرماه 1337
در نیمهی دوم فصل پاییز سال 1337 سیاوش کسرایی به تدریج ساحل آرامشبخش امید را بازیافت و در آن با بازپروری روحیه و نیروهای پویای درونیاش، کمکمک امواج پرشور قهرمانی و جانفشانی و نثار و ایثار در برش گرفت و نطفهی سرودن یک شاهکار منظوم سترگ و نخستین شعر حماسی بلند نیمایی را در پرورشگاه تفکر و تخیلش پرورش داد. او سراسر زمستان سال 1337 را روی این منظومه کار کرد و در اسفند سال 1337 به پایانش رساند. منظومهی حماسی "آرش کمانگیر"- به یاد "آرش کمانگیر" دلبندش که در اردیبهشت همین سال جان بر سر تیر آرمان کرد و تیر بلنداوج جان از کمان تن رهانید. تاریخ به انتها رسیدن این منظومهی بینظیر که از ابتدای تولدش تا امروز با استقبال پرشور و چشمگیر دوستداران شعر معاصر فارسی روبهرو بوده و در ذهن و قلب دوستداران شعر فارسی جایی والا و ماندگار داشته، شنبه 27 اسفند 1337 است.
در سال 1340، سیاوش کسرایی، در مثنوی "جهان پهلوان" که آن را برای تختی سروده، به این مناسبت که شعر تقدیم به جهانپهلوانی از تبار بیژن و رستم بود، از داستانها و شخصیتهای شاهنامه نهایت استفاده را کرد و سیاهی و اختناق سالهای پس از کودتای 28 مرداد 1332 را با استفاده از اشارهها و تصویرهای شاهنامهای گویا و گیرا ترسیم کرد:
هلا، رستم! از راه بازآمدی
شکوفا جوان! سرفراز آمدی
طلوع تو را خلق آیین گرفت
ز مهر تو این شهر آذین گرفت
که خورشید در شب درخشیدهای
دل گرم بر سنگ بخشیدهای
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
نه سوسوی اختر، نه چشم چراغ
نه از چشمهی آفتابی سراغ
فروبرده سر در گریبان همه
به گل سایهی شمع پیچان همه
به یاد تو بس عشق میباختند
همه قصهی درد میساختند:
که رستم به افسون ز شهنامه رفت
نماند آتشی، دود بر خامه رفت
جهان تیره شد، رنگ پروا گرفت
به دل تخمهی نیستی پا گرفت
به رخسار گل خون چو شبنم نشست
چه گلها که بر شاخهی تر شکست
بدی آمد و نیکی از یاد برد
درخت گل سرخ را باد برد
هیاهوی مردانه کاهش گرفت
سراپردهی عشق آتش گرفت
گر آوا در این شهر آرام بود
سرود شهیدان ناکام بود
سمند بسی گرد از راه ماند
بسی بیژن مهر در چاه ماند
بسی خون به تشت طلا رنگ خورد
بسی شیشهی عمر بر سنگ خورد
سیاووشها کشت افراسیاب
ولیکن تکانی نخورد آب از آب
دریغا ز رستم که در جوش نیست
مگر یاد خون سیاووش نیست.
در شعر "هجدههزارمین" که از سرودههای سالهای دههی پنجاه است و شاعر آن را "به همهی یاران زندانی"اش تقدیم کرده، سیاوش کسرایی خطاب به کاوهی آهنگر چنین سروده:
ای پیر، کاوهی آهنگر!
بسیار کوره با دم گرمت گداختی
تفتی چه میلههای آهن و شمشیر ساختی
فرزند میکشند یکایک تو را، ببین
اینک شهید هجدههزارم که داد سر
صبر هزار سالهات آخر نشد تمام؟
چرمینه کی علم کنی؟ ای پیر، ای پدر!
در شعر "خم بر جنازهای دیگر"- از سرودههای دههی پنجاه- که "به دکتر هوشنگ تیزابی، به قهرمان همیشه مبارز" تقدیم شده، نخستین نشانهی "مهرهی سرخ" را میبینیم. این شعر که در آن سیاوش کسرایی برای نخستین بار از سهراب و "عقیق سرخ" و "سهرابان" و "رستمان" سخن سروده، به روشنی نشاندهندهی بسته شدن نطفهی "مهرهی سرخ" در ذهن شاعر است:
افراسیابت
به تیغ
از شاهنامه میراند
ای ستیزنده با ستم!
ای جزمت زیبایی جوانی و جرمت راستی!
اما نامت
در کارنامهی او
میماند:
عقیق سرخ
اینک مهربانی همهی بازوان برادری
سهرابانت
و خشم بیآشتی کین
رستمانت.
شعر با این بند شاهنامهای به پایان میرسد:
و دست بازوان رنج
گهوارهی اندیشهات را
میجنبانَد
و در شاهنامهی شهیدان
خون سیاوش میجوشاند.
در سال 1362 سیاوش کسرایی مجبور به مهاجرت از ایران شد و در آغاز، چند سالی را در افغانستان سپری کرد، سپس به اتحاد شوروی رفت. از این سال تا سال 1370 که منظومهی "مهرهی سرخ" سروده شد، سیاوش کسرایی در شعرهای متعددی متأثر از داستانهای شاهنامه- به ویژه داستان رستم و سهراب- بود و اشارههای گوناگونی به این داستانها کرد و تصویرهای شاهنامهای خیالانگیزی در شعرهایش ترسیم کرد. اولین شعر از این رشته شعرها که شعری کاملاً شاهنامهایست و در وزن و قالب شاهنامه هم سروده شده، مثنوی "بندی خوان هشتم" است که سرودهی مرداد 1362 است:
گرفتار بندم، مرا یار کیست؟
رهانندهی این گرفتار کیست؟
من آنم که تا در میان بودهام
ز خدمت دمی برنیاسودهام
به کار و به پیکار از هفتخوان
گذشتم، پلیدی شکستم به جان
وطن را به کوشش رهانیدهام
به شور و جوانی رسانیدهام
چو تنگ آمدی عرصه بر شهر من
عدو را نبد راحت از قهر من
چو بیژن ز بیداد در شد به چاه
برآوردم او را، رساندم به گاه
ز خون سیاوش چو افروختم
زمین و زمان را ز کین سوختم
به افسون چو کشتند سهراب را
ببردم ز چشم خسان خواب را
کنون کز بد بدسگالان دون
به تنگی درافتادهام با فسون
سخن با تبار شهیدان بود
و یا آنکه او مرد میدان بود
بگویید این قصه با بیژنان
به نوخاسته پور رویینتنان
سیاووشها را دهید این پیام
که اینک رسیده است وقت قیام
به سهرابهایم ندا در دهید
که هنگام هنگامهها دررسید
در بسته بر خلق را واکنید
مبادا بدین کار پروا کنید
که با توده بودن یگانه ره است
دل روشن از این سخن آگه است
از آن زال اندیشه رهجو شوید
به شمع خرد همره او شوید
پر جان و تن را بر آتش نهید
نشانی به سیمرغ پنهان دهید
که سیمرغ یاریرسان مردماند
اگرچه ز چشم شریران گماند
به پیوند از بند بازم کنید
به جمع یلان سرفرازم کنید
رهانید رستم، بگیرید داد
به شهنامه بخشید پایان شاد.
شعر بعدی از این رشته شعرها که تصویری شاهنامهای دارد، غزل "برآ، سمندر من!" است که در سال 1363 در کابل سروده شده و بیتی از آن به رستم اشاره دارد:
بسی به کام خطر رفت و سربلند آمد
تهمتنیست اگر رستم دلاور من
در غزل دیگری که سرودهی شهریور 1364 در کابل است، خطاب به رستم چنین آمده:
شکست شوکت افراسیاب و رونق دیو
تهمتنا! تو ز چَه بیژن فتاده برآر
در "غزل" هم به تهمتن و رخش اشاره شده و از رفتن و غافل ماندن او از آنچه بر سر شاعر همنبردش آمده، با لحنی شکوهآمیز چنین یاد شده:
تهمتنم به تک رخش رفت و غافل ماند
از آنچه بر سر این همنبرد میگذرد.
و در غزل "غریبانه" که سرودهی اسفند 1364 در مسکو است، شاعر از اسارت تهمتن در چاه سخن گفته و از سیمرغ و زال زر سراغ گرفته:
دیدی که تهمتن به بن چاه کشیدند
رهیابی سیمرغ تو و زال زرت کو؟
از سال 1365 سهراب نقش مهمتری در شعرهای سیاوش کسرایی پیدا کرد و نامش بیشتر مطرح شد. در غزل "در برون رفت از شب یلدا" که سرودهی خرداد 1365 است، در بیتی به سوگ سهراب در شاهنامه اشاره شده:
سوگ سهراب کشیدیم ز شهنامه برون
چون به داروی خرد درد مداوا کردیم
و در شعر نیمایی "غزل سیاه" که سیاوش کسرایی آن را در مسکو و در شهریور 1369- حدود یکسال و نیم پیش از "مهرهی سرخ"- سروده و حال و هوای روحیاش در آن زمان را به روشنی نشان میدهد- حال و هوایی که پیشزمینهی ذهنی "مهرهی سرخ" است- خطاب به حافظ، از ترکتازی لشگر غم و به خون غلتیدن ساقی و به خاک افتادن عشاق عالم گفته و از پهلوانان افتاده بر خاکی که دگرخواهان این نظم بدآیین بودهاند، و از زمانهای که در آن زمین غمخانهی خوف و خرابات است، سخن سروده؛ آنگاه به تهمتن اشاره کرده که از شاهنامه رفته و سهرابهایی که با چشمان بسته خواب مرهم میبینند:
تهمتن رفته از شهنامه و اینجا
به چشم بسته هر سهراب بیند خواب مرهم را
شعر "در آزمون آتش" آخرین سرودهی سیاوش کسرایی پیش از "مهرهی سرخ" است که حال و هوای شاهنامهای دارد و به روشنی بیانگر حال و هوای روحی و گویای فضای ذهنی او پیش از سرودن منظومهی "مهرهی سرخ" است. این شعر که در قالب دوبیتی پیوسته است و از چهارده دوبیتی تشکیل شده، سرودهی خردادماه 1370 است و در آن سیاوش کسرایی روایتی نو از داستان سودابه و سیاوش و ماجرای آزمون آتش- ماجرایی که در این روایت فرجامش درست برعکس فرجام روایت شاهنامه است- ارائه داده، روایتی با فرجامی تلخ و تراژیک و فاجعهآمیز. سیاوش روایت او در آتش میسوزد و دود و نابود میشود و شعر با پرسشی تردیدآمیز که نشان از نومیدی و بدبینی شاعر دارد، به پایان میرسد:
خلق نفس بسته، چشم گشته سراپا
حادثه را کوچ دادهاند شبانگاه
همره مرد سوار کرده پر جان
باشد تا خوش گذار دارد از این راه
وز سر ایوان شب، حکیم سخنور
چون گل تکاختری دمیده بر این بام
سخت مشوش که داستان کهن را
بیرون از شاهنامه چون کند ایام
شعله و دیوارهای سرخ بلندش
در دل شب میگریخت تا به کرانه
هیچ نه آوا مگر ز شیههی اسبی
همچو پسین شکوهای ز درد زمانه
آیین پایان گرفته، نیست نشانی
در دل دود و دم از سمند و سوارش
مدعیان را به جان و جامه شب تنگ
تنگ فشردهست در درون حصارش
باد فتادهست و دود خیمه گرفتهست
بر سر ویرانههای مردم خاموش
تنها بر لب یکیست پرسش سوزان:
شعله فزون بود یا خطای سیاوش؟
نکتهی جالب توجه این است که حکیم سخنوری که شاعر در این شعر از او سخن گفته- حکیمی که سخت مشوش است که بیرون از شاهنامه این داستان کهن چه فرجامی پبدا میکند- همان حکیمیست که در "مهرهی سرخ" شخصیت اصلی منظومه در برابر سهراب است، و در حقیقت نمادی از شخصیت خود شاعر است. در واقع، سیاوش کسرایی در شعر "آزمون آتش" طرح اولیهای از شخصیت حکیم سخنور را ساخته و به نمایش گذاشته، تا چند ماه بعد تصویر کامل و شکوهمند او را در "مهرهی سرخ" بر روی صحنهی شکوهمند شعرش بیاورد.
در زمستان سال 1370 سیاوش کسرایی در مسکو سرگرم آفرینش دومین شاهکار ادبیاش بود- منظومهی "مهرهی سرخ"- و در اسفند همین سال آن را به پایان رساند. منظومهی "مهرهی سرخ" افزون بر اینکه یکی از دو شاهکار ادبی سیاوش کسرایی است، در بین منظومههای داستانی نیمایی هم شاهکاری بیهمتا است و اگر آن را با آثاری در این ژانر شعری- از جمله "خانهی سریویلی" و "مانلی" و "منظومه به شهریار" از نیما یوشیج، "خوان هشتم" و "قصهی شهر سنگستان" از مهدی اخوان ثالث، "کاوهی آهنگر" از حمید مصدق و آثاری دیگر از این دست- مقایسه کنیم، به روشنی میبینیم که "مهرهی سرخ" در میان این نوع آثار که مضمون داستانی دارند، اثری بینظیر است و یک سر و گردن بالاتر از سایر آثار همنوع خود ایستاده است. این بینظیری از چند وجه است، یک وجه اصلی آن جذابیت تراژیک و متأثرکنندهی ماجرای "مهرهی سرخ" و تضادهای جاندار و مهیجیست که بین شخصیتهای آن وجود دارد و منجر به خلق گفتوگوهای عمیق تأملانگیز بین آنها میشود. وجه دیگر شباهت شگفتانگیز آنچه بر سهراب گذشته و فاجعهی پیش آمده برای او با رخدادهای تاریخ سیاسی معاصر ایران است، به طرزی که گویا نوعی توازی و تناظر دقیق بین آنها وجود دارد و فاجعهای استورهای در تاریخ سیاسی معاصر ایران بارها تکرار شده است. سه وجه دیگر تصویرپردازی درخشان و زبان ممتار و موسیقی دلنشین "مهرهی سرخ" است.
از نظر ذهنی و روانی، "مهرهی سرخ" محصول دشوارترین دورهی زندگی سیاوش کسرایی است، دورهی شکست سنگین و درهمشکنندهی آن جریان سیاسی- فکری که به آن دلبستگی و وابستگی درازمدت داشت، دورهی از دست دادن صمیمیترین رفیقان و همفکران و همراهان، دورهی مهاجرت اجباری و سالهای دربهدری و آوارگی، دورهی زندگی در کشوری که نه زبان مردمش را میدانست، نه فرهنگشان فرهنگش بود و نه با آداب و رسوم زندگی در آنجا آشنا و اخت بود، دورهی دوری از سرزمین محبوب و خویشان و دوستان، دورهی زدوبندها و نارفیقیها و ناروزدنها سیاهبازیها و بیمعرفتیها، دورهی تردیدها و تشویشها و دغدغهها و یأسهای جانفرسا و ویرانگر. در سالهای اقامت در مسکو، سیاوش کسرایی عمیقاً تنها و منزوی بود و درد غربت و دوری از رفیقان همفکر و همراه آزارش میداد. در نتیجهی این تنهایی برای مدتی طولانی به درون خود پناه برد و به تأمل در گذشتهی خودش و میهنش و بازنگری تجربیات تلخ و دردناک زندگیاش و بازبینی آنچه بر سر اندیشهها و آرمانها و آرزوهایش آمده بود، پرداخت. حاصل این تأمل بازنگرانه، این جمعبندی واقعبینانه بود که آرمانگرایی دگرگونیخواهانهی شورشی- انقلابی در طول تاریخ ایرانزمین- به ویژه در چند دههی اخیر- سرابی افسونگر و فریبنده بوده که جوانان پرشور و پاک ِ سرکش و بیباک بسیاری را مجذوب و مسحور خود کرده و آنها را برای تحقق بخشیدن به آرمانهایشان و دگرگون کردن وضع موجود و ساختن دنیایی نو و آرمانشهر وعده داده شده در نوشتههای تئوریک- ایدئولوژیک به جنبش و شورش واداشته ولی واقعیت سرسخت و صخرهگون وضع موجود و مقاومت قدرتمندانهی هواداران حفظ آن چنان پولادین بوده که سرکشی و شورش آنها را همیشه با ناکامی و شکست روبهرو و آنها را دچار فاجعهی نابودی و مرگ کرده است. این فاجعه چه پس از انقلاب مشروطه تا امروز و چه پیش از آن تا سپیدهدم تاریخ ایران بارها و بارها رخ داده و مدام تکرار شده است. سیاوش کسرایی وقتی این جمعبندی را با جمعبندی استورهی سهراب و رستم در شاهنامه مقایسه میکرد، با کمال شگفتی میدید که درست نظیر همین فاجعه در آن استوره هم رخ داده و سهراب جوان و پرشور و بیباک و آرمانخواه در پی آرزوی تحقق بخشیدن به آرمانهایش و ایجاد جهانی آرمانی برخاسته و با افراسیاب همدست شده و به ایرانزمین لشکر کشیده تا حکومت کیکاووس را براندازد و به جای او رستم را به تخت پادشاهی بنشاند و با همدستی آندو جهانی نو و دنیایی مینوی در زمین ایجاد کند، ولی نتیجهی این آرزوهای اگرچه شریف اما خام و خیالپردازانه که نشان از ناپختگی و بیتجربگی جوانی نامجو و سرکش با آرزوهای شریف و بزرگ داشته، چیزی نبوده جز شکست خوردن و زخمی شدن به دست پدر و جوانمرگی. این مقایسهی قابل تأمل و تناظر شگفتانگیزشان و اینکه فاجعهی ناکامی و شکست و مرگ سهراب پیشبینی شگفتانگیز حکیم فردوسی برای تمام آرمانگرایان شورشی- انقلابی فردا و فرداهای تاریخ ایران بوده و هست، و اینکه تراژدی شکست و ناکامی و مرگ سهراب آیینهی تمامنمای شکست و ناکامی و جان باختن تمام جوانان انقلابی پرشور و بیباک آرمانگراییست که میخواهند از راه شورش و انقلاب آرزوهای والا و شریفشان را محقق کنند، نطفههای منظومهای سترگ را که بیانگر تمام این تأملهای درازمدت عمیق و بازنگریها و نتیجههای حاصل از آن باشد، در ذهن سیاوش کسرایی به وجود آورد و پروراند. به این ترتیب و در فضای روانی- ذهنی ناگواری که او در آن قرار داشت و رنجهای ناشی از انزوا و تنهایی، و افکار ناشی از تأمل و بازنگری و نتیجههایی که از تاریخ و استوره گرفته بود، فکر سرودن "مهرهی سرخ" را که به صورت خام از سالها پیش در ذهنش بود، آرام آرام پخته و پرورده کرد و قوام آورد- منظومهای که میبایست بازتاب دهندهی تصویری تمام عیار از تردیدها و تشویشها و دغدغهها و یأسها و دلنگرانیها و پرسشهای او و پاسخ دهنده به آنها و جوابگوی مسائلی باشد که در ذهنش ریشه دوانده بود و آرام و قرار را از او گرفته بود. در چنین فضا و حال و هوایی بود که "مهرهی سرخ" آفریده شد.
"مهرهی سرخ" روایت آخرین ساعتهای زندگی سهراب است- پس از اینکه در نبرد با پدرش زخمی شده و با پهلویی شکافته بر خاک افتاده است. این روایت ساخته و پرداختهی نیروی تخیل سیاوش کسرایی است و هویتی مستقل از روایت شاهنامه دارد. در حقیقت روایت او از جایی شروع میشود که روایت شاهنامه به پایان رسیده است. اگرچه سیاوش کسرایی در بخشهای مربوط به مرور گذشتهی روایتش از تصویرها و سخنان موجود در شاهنامه استفاده کرده، ولی حتا نماهایی را هم که از شاهنامه وام گرفته از صافی دید خودش گذرانده و آنها را آنطور که خودش دیده بازنمایی کرده، سخنان شاهنامه را هم بر اساس بینش و طرز تفکر خودش تفسیر و تبیین کرده؛ در نتیجه روایتش روایتی منحصر به فرد و خاص خودش است، روایتیست بیانگر دید شخصی و حال و هوای روحیاش در دورانی که منجر به آفرینش این منظومه شد. در روایت سیاوش کسرایی سهراب در دنیایی بین هشیاری و ناهشیاری، بین اندیشه و وهم در نوسان و کشاکش است و در عالم توهم، به ترتیب مادرش، پدرش، دختر محبوبش و حکیم داستانسرایش را در کنارش میبیند و با آنها سخن میگوید و پرسشهایش را درمیان میگذارد و از تردیدها و تشویشهایش با عزیزانش سخن میگوید.
خود سیاوش کسرایی، در گفتاری در واپسین ماههای عمرش، "مهرهی سرخ" را چنین معرفی کرده:
"در سفینهی بزرگ فردوسی مهرهای یافتم سرشار از زیباییهای زندگی و آغشته به تمامی تاریکیهای مرگ. نگین سرخی با تلألو سیاه. قطرهای به گنجایش دریا و هردو گونه دریا: آرامش و طوفان، ناف ساکن گردابی که بحری را در پیرامون به تلاطم میآورد. تماشا را پیشتر رفتم و موجم فروکشید. "آرش کمانگیر" میوهی جوانی گوینده و با فرسنگها فاصله، "مهرهی سرخ" میراث سالخوردگی من است. اگر شباهتی در میان این دو شعر باشد در وجه کلی آنهاست، که هر یک با زبان روزگار خویش در جستوجوی پاسخی به ناامیدیاند.
"آرش" و "سهراب" گردانندگان این دو منظومه اگر از یک خون بوده باشند اما هریک را وظیفهای دیگر است. آرش با بر جا نهادن گرد تن، از سد مرگ برمیجهد و نه جان خود که جانهای بیشمار دیگری را میرهاند که جز این را برنمیتابد. اما سهراب نوخاسته خیرخواهیست خطرکرده و خطارفته با خنجری در پهلو که دادخواهانه نگران سرانجام داوری بر کار خویشتن است و اگر شباهنگام به تبسمی چشم فرومیبندد سحرگاهان به تشویشی دیده میگشاید. آرش سپاس زندگی گویان چنان که خود اراده کرده میمیرد ولی سهراب، تماشاگر سادهی دلفریبیهای حیات، هنوز زندگی را نزیسته است که فرجامی شگرف را بر خود فراهم میکند. در جهان واقعیت که آرشها اندکاند و سهرابها بیشمار، کابوس این رستاخیز هولناک هرروز و هرشب و در همهی احوال با ماست و ما نیز چون او اما با جراحتی در جان، در برزخ مرگ و زندگی، نوشدارویی نایافته را انتظار میکشیم.
بیهوده نیست که در گردباد برخاسته، باز شاهنامه است که با تصویرهای برجستهاش زیر چشم ما ورق میخورد: تهمینههای بیفرزند و بدون همسر، سهرابهای نوخاستهی سرگردان، گردآفریدهای دلپذیر بیعشق مانده، رستمهای خودشکن، سیاووشهای بیگناه، اسفندیارهای فریب خورده و بسا خودکامان و ناکامان دیگر و حتا سیمرغهای به آشیان خزیده و سمندهای بیسازوبرگ رها شده جداجدا و در سرزمینی بدون خداوند، و چنین است که هیاهوی خیل آوارگان از سراسر جادههای جهان به گوش میرسد.
در این هنگامهی پر آشوب که میهن بلاخیز ما نیز در کشاکش بودونبود نام و تاریخ و فرهنگ خویشتن است، من "مهرهی سرخ" را به دست شما آگاهان میسپارم. همچنان که یک بار در سی و هفت سال پیش "آرش" را به شما واگذاردم و شما او را در دست و دامان و گهواره دلهایتان به برومندی رساندید.
در "مهرهی سرخ" سخن از خطاهای خطیر نیکخواهانیست که شیفتگی را به جای
شناخت در کار میگیرند و شتابزده و با دانشی اندک تا مرزهای تباهی میرانند. و
اینک تاوانهای سنگینی که میبایدشان پرداخت.
از که بنالیم؟! پراکندگی، میوهی آن تلخدانههاییست که خود بر این زمین افشاندهایم و اکنون بارور شده است.
هرکه را آرمانی در سر و آرزویی در دل بوده است، در سیاهچال جدایی با خویش میتابد. و اما کلید این سیاهچال بزرگ؟!"
سیاوش کسرایی پیش از این هم از "خطاهای خطیر نیکخواهانی" که "شیفتگی را به جای شناخت در کار میگیرند و با دانشهای اندک تا مرزهای تباهی میرانند" سخن گفته بود- در مقالهی "شیفتگان ناشناخت" [از مجموعهی درسنامهای "چهرهی مردمی شعر نیما"- دانشگاه زاهدان- به صورت پلیکپی- 1354]. در این نوشتهی ارجمند که دربارهی شبتاب و شبپره و سیولیشه- از آوارگان شبان نیمایی- است، سیاوش کسرایی چنین نوشته:
"نه. همه کس را یارای رسیدن به عافیت نیست. کوتاهپران که درازی این شب در آنها خستگی آورده، در میان راه میمانند. عبور از این تاریکی کار بال دورپرواز و جان آزموده و چشم نهانبین و گوش پنهانشنوی مرغ آمین است که به صبوری، شبها و شبها بر بام خلایق مینشیند و با تألیف سرگذشتها و استغاثهها و آرزوهای مردمان، و با نمودن راه کاربرد آن به عمل، روز گشایش را چارهجویی میکند.
یافتن راهی به بیرون از دیار شب در مداومت است، در همراهی است، در نیستشدنهای هستیآفرین است، در کنار هم نهادن هستیهای کوتاه است تا هستی بزرگ فراهم آید، در روش ققنوسی است: در ارادهای سهمگین و برآمده از اندیشه که زندگی گذرا در خواب و خورد را آیندهساز نمیداند، در بال سوختنها است تا پرواز جاودانه بماند، در پروریدن نسلی است نونفس، ارتشی با سنت جانبازی.
و اندوه بر آنان که اگر به خویش باور دارند در شناخت روشناییها به خطا میروند و با دیدن هر فروغی، شیفتهجان، بال و پر میزنند به گمان آنکه "از پس هر روشنی ره بر مفری هست"."
همانگونه که به روشنی آشکار است، اندیشهی اصلی مقالهی "شیفتگان ناشناخت" درست همان اندیشهی اصلی مطرح شده در مهرهی سرخ" است و به این ترتیب میبینیم که سیاوش کسرایی از سال 1354- و شاید از چند سال پیش از آن، و از آغاز شکلگیری جنبش چریکی در ایران (1349)- به موضوع منظومهی "مهرهی سرخ" میاندیشیده و این موضوع یکی از دغدغههای اصلی و دلمشغولیهای عمدهاش بوده، پس شاید از این نظر بتوان گفت که نطفهی اولیهی "مهرهی سرخ" از همین سالها در ذهن او بسته شده و درخت برومند آن نخستین ریشههایش را از همین دوران در جان او دوانیده است.
منظومه با تصویری بسیار بدیع و خیالانگیز شروع میشود، تصویر شامگاهی با آسمان گرفتهی ابری که در آن اشکهای اندوه و حسرت ستارهی خونین شامگاه دل دل زنان در ابر میچکد و سیمرغ ابرها میرود تا در آشیان شب بمیرد:
بسیار قصهها که به پایان رسید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست
اما هنوز در تک این شام میپرد
پرسان و پی کنندهی هر قصه از نخست:
دل دل زنان ستارهی خونین شامگاه
در ابر میچکید
سیمرغ ابرها
میرفت تا بمیرد در آشیان شب.
سهراب زخمخورده و پهلوشکافته، غرقه در خون و درد، بر خاک افتاده و در شعلههای تب مرگ میسوزد و میگدازد و به خود میپیچد. و در مرز بین مرگ و زندگی، درحالیکه از شدت جراحت و تب، در مرز بین واقعیت و مجاز، و اندیشه و توهم، دستوپا میزند و عطشناک میسوزد، گدازههای انبوه پرسشهای بیجواب و تردیدهای ایمانسوز از ذهنش چون آتشفشان فوران میکند:
میسوزم و به آبم اما نیاز نیست
نه، تشنگی فروننشیند مرا به آب
ای داد از این عطش
فریاد از این سراب...
مادر!
اینجا کجاست؟ من به چه کارم؟
چه ابرهای خشکی!
چه باغ جادویی!
آن پیر، آن حکیم
این میوههای تلخ به شاخ از چه آفرید؟
آن دسته گل، چه کس، ز کجا چید؟
مادر ز بهر من
این جاودانه بستر پَر را که گسترید؟
آیا به باد رفت
در باغ هرچه بود؟
تنها به جای باز
میوهی کال گسستگی؟
یاقوتهای خون...
تک قطرههای لعل...
این مهره را که داد؟
این سرخ گل، بگو، که به پهلوی من نهاد؟
سهراب، در تب و تاب احتضار، مشتاق دیدار مادر و پدر است و از عطش دیدارشان میسوزد و میگدازد. وقت دارد به سرعت میگذرد و فرصت زندگی برای او لحظه به لحظه کمتر و کمتر میشود، از اینرو برای دیدار عزیزانش شتاب دارد و بیقرار است:
دیر است، دیر، دیر
بشتاب، ای پدر!
مادر! به قصهای
با من ز آمدن
وز شور و شوق دیدن آن پهلوان بگو
بیم از دلم ببر.
و نخست این تهمینه است که به دیدار سهراب میآید و سهراب در دنیای وهم آسمان را به شکل او میبیند که به رویش خم شده و بر گونهاش بوسه میزند:
خم گشت آسمان
چون مادری به گونهی سهراب بوسه زد
سپس سهراب در آسمان نقشی از مادرش را میبیند که در شب پیش از رفتن به دیدار رستم و خواستگاری کردنش، در برابر آیینه ایستاده و سرمست از عشق رستم، گیسو در نفس باد افکنده و زمزمهوار با خود نجوا میکند.
تقدیرگرایی یکی از گرایشهای باوری پررنگ در "مهرهی سرخ" است. این گرایش دو وجه متقابل دارد. یک وجه آن که وجهی احساسیست و واکنشیست منفی و منفعل در دورههای شکستها و ناکامیهای بزرگ، تقدیرگرایی بیرونی یا باور به قضا و قدر و سرنوشت از پیش مقدر شده است، و اینکه تقدیری آسمانی و خارج از اراده و کنترل آدمها مسبب خیلی از چیزهاییست که بر سرشان میآید و آنها را اراده و اختیاری در پذیرش یا عدم پذیرش آنها و دخالت در عملکردشان نیست و دست سرنوشت برایشان چیزهایی ناخواسته را مقدر میکند بدون اینکه ارادهی مقاومت در برابرشان را داشته باشند. تقدیرگرایی رستم از این دست است. وجه دیگر آن که وجهی عقلانیست و واکنشیست مثبت و فعال در دورههای شکستها و ناکامیهای بزرگ، تقدیرگرایی درونی و باور به این موضوع است که آنچه بر سر آدمها میآید نتیجهی محتوم کارها و کردارهای خودشان است و شکستها و ناکامیها هم نتیجهی محتوم اشتباهها و خامیها و بیگداربهآبزدنها است، پس تقدیر هرکس را کردارها و رفتارهای خودش رقم میزند و اگر بد میبیند به این خاطر است که بد کرده است. تقدیرگرایی حکیم در "مهرهی سرخ" از این دست است.
در "مهرهی سرخ" تقدیرگرایی بیرونی با نمادهایی چون "روزگار"، "چرخ فلک"، "گردش سپهر"، "پردهپوش شعبدهگر" و ... تصویر شده است. در زمزمهی تهمینه در برابر آیینه هم که سهراب آن را در دنیای وهم میبیند، نشانههایی از این نوع تقدیرگرایی دیده میشود، بهویژه در این بخش از نجوای تهمینه:
رستم کجا و شهر سمنگان ما کجا؟
نیروی چیست این
کو را چنین به سوی شبستان ما کشد؟
آخر شکار گور و گم شدن رخش
هریک بهانهایست در انبان روزگار
تا فرصتی پدید کند بر نیاز من.
ای رهنمای چرخ فلک! در شبی چنین
کامم روا بدار.
سهراب در ادامهی چشم دوختنش به آسمان و دیدن مادر در آن، همچنان دچار توهم است و با دیدن ابرهای گذرنده، فکر میکند که سوار بر اسب بالداریست و دارد در آسمان میرود. از اینرو از مادر میپرسد که این اسب بالدار دارد او را به کجا میبرد:
ابری عبور کرد
گویی به دستمال سپیدش خیال را
از دیدگان خستهی سهراب میسترد
- "مادر! کجا؟ کجا؟
این اسب بالدار کجا میبرد مرا؟"
آنگاه در جهان وهم تهمینه را میبیند در حال بوییدن بارهاش و دست کشیدن بر زین و برگ و گردن آن سمند تیزپا، و رخساره فشردن بر یالهایش و موییدن و نالیدن. سخنان تهمینه مثل سخنان هر مادر دیگری که فرزند دلبندش را زخمی و گرفتار فاجعه میبیند، سرزنشبار است و همراه با پرسشهای نکوهشآمیز:
گفتم تو را- نگفتم؟
کز عطر راز تو
افراسیاب نیز مبادا که بو برد
اما تو را غرور به پندارهای نیک
اما تو را شتاب به دیدار تهمتن
چشم خرد ببست.
دشمن به مصلحت
میداد با تو دست
اما تو
بیخبر
با آن دورویگان به خطا داشتی نشست.
....
آخر چرا نشانهی یکتای تهمتن
- آن شهره مهره را-
بیهوده زیر جامه نهان کردی؟
وینگونه شوربخت پدر را
بدنام و تلخکام جهان کردی؟
سهراب خشمخورده و نالان از کار و کردارش دفاع میکند:
زان رو که ژاژخواه دهانی به نیشخند نگوید:
نوخاسته نگر که به بازو
بربسته نابهجا
طوق و نگین رستم دستان
سپس در نهایت بزرگواری از مادرش خواهش میکند که به خاطر فاجعهی ناخواستهای که رخ داده رستم را ملامت نکند و هر مهری که در دل نسبت به او دارد نثار رستم کند که اینک تنهاترین انسان در دنیاست:
مادر!
درود بر تو و
بدرود
دردا که مرگ دامنت از دست من ربود...
مادر!
هر مهر کز برای منت در نهان بوَد
بی هر ملامتی
با تهمتن بدار که اینک
تنهاترین کسیست که در این جهان بوَد.
با او بدار مهر که شایان آن بوَد.
برخیز و رخ بشوی و برآرای گیسوان.
دیگر مکن به زاری
آشفتهام روان.
تهمینه نجواکنان، انگار که با باد شکوه میکند و با او از آرزوها و رنجهایش میگوید، پیچان و پاکشان درون ظلمت ناپدید میشود. اینک نوبت رستم است که در آخرین ساعتهای پیش از مرگ، در دنیای وهم، به سراغ سهراب بیاید و پردرد، درمانده، اشک فروخورده، خشمآگین از خود و خسته و خاکآلوده، کنار پیکر بیتاب پسرش بنشیند، دستش را میان موهای یکتا پسر بیهمتایش فرو ببرد، و چون شیری اسیر تنگنای قفس، یا آبشاری که سر به صخره میکوبد، بغرد.
نکتهی جالب توجه اینکه سهراب که در برابر سرزنشهایش مادرش خاموش نبوده و با او در دفاع از خود سخن گفته، اینک در برابر پدر کاملاً خاموش است. انگار هیبت و ابهت رستم، حتا در این حالت درهمشکستگی چنان قویست که افسونش کرده و قدرت سخنگویی را از او گرفته است. تهمتن یکهگو، از دست ستمکار سرنوشت میگوید و بخت بد خویش که این ننگ و داغ را رقم زده:
تا گردش سپهر مدارش در این خم است
ننگی چنان و
داغ تو
بر جان رستم است.
دستم بریده
چشم و دلم کور
رود من!
روزم سیاه
آه!
ای آفریدگار!
چون بر فراز میکشی و میکنی تباه؟
گفتند:
مردی رسیده است
یلی یکه در جهان
جز رستمش به رزم
همآورد گُرد نیست
گر تهمتن به عرصه نباشد
امّید برد نیست...
پور و پدر برابر و بیگانگی
شگفت!
با صد نشان که بر رخ و بالاست
نشناختم تو را
نشناختی مرا
این پردهپوش شعبدهگر، چشم بند، کیست؟
این کوری از کجاست؟
میگفت دل که رستم!
بنگر، ببین، نه بوی تو دارد؟
بگو، بجو.
افسوس عقل باطل
میزد نهیب: نه.
هان! دشمن است او.
سپس سهراب پدرش را میبیند که گریان خم میشود و سر در گیسوان در هم او فرو میبرد، انگار که دارد در میان موهای آشفتهاش گلی نهفته را با مشام جان میبوید.
رستم در همین حال از خدمتهایی که به ایرانزمین کرده و شمشیرهایی که در راه راستی زده، میگوید و از اینکه این رسم خاندان آنها و کار و کردار پدر و پدربزرگ و نیاکانش است، و باز از تقدیر تبهکار مینالد که در میدان نبرد، خنگ خرد را لنگ کرد و تدبیر را بسته لب و او را کور:
آری شکست گرچه در این جنگ ننگ بود
اما به روز واقعه
افسوس
آن نابهکار خنگ خرد نیز لنگ بود.
تدبیر بسته لب
از هر کرانه راه به تقدیر باز کرد
رستم چه کور بود!- که گم باد نام او
دستی به آشتی نگشاده
خود، جنگ ساز کرد.
دشمن گرفت پارهی جان را و با فریب
پهلوی او درید
اما چه شومتر به مکافات خود رسید
وای از من پلید
کین بسته بود در به دلم با هزار قفل
دریغا ز یک کلید!
دستت چو تیغ خدعه فرود آرد
- حتا به راه داد-
هشدار
عاقبت
آن تیغ را به قلب تو میکارد.
سپس از مردمان زشتکاری شکوه میکند که پیوند و مهر یاران مایهی رشک و حسدشان است و اندوه فراق عزیزان آرامبخش خاطرشان. آنگاه، سر بلند میکند و به پهنهی آسمان دلگیر مینگرد، انگار که در میان تودههای ابر در جستوجوی اختریست- و در همینحال به درد دل با پسر نازنینش ادامه میدهد و از تنهایی همیشگیاش میگوید، در تمام عمر و در گذر از هفتخوان مدهش شاهنامه، و از حسرت همیشگیاش برای داشتن پسری دلبند و بودن با فرزندی همراه و همنبرد ولی افسوس که با وجود اینکه اینک در کنار پسرش است باز هم تنهاست:
رستم
همیشه
تنها
از هفتخوان مدهش شهنامه میگذشت
هرچند جان او
در حسرت برآمد و پیدایی تو بود
هرچند چشم او
در جستوجوی دیدن رعنایی تو بود
نوخاسته دلیری
فرزندی
همراه و همنبرد
تنهاست
باز
مرد
آری به آرزو
گرم است زندگی
بیشعلهاش ولیک
خاکستریست مانده به جا از اجاق سرد.
زان رستمت که چرخ بلندش نبسته دست
اینک چه مانده است؟
یک پهلوان و در همه گیتی
پیروز در شکست...
شادا سفرگزیده به منزل رسیدهای
خوشبخت آن که در شب پرهول روزگار
آرامش درون
او را به شهر جادویی خواب میبرد
اما مرا
که مانده بسی راه ناتمام؟...
شب خوش
که صخره را
طغیان پرتلاطم سیلاب میبرد...
در پی این گفتار دردآلود، رستم درحالیکه دست پسرش را نومیدانه در دست گرفته و بر لبانش آه حسرت است، از دنیای تاریک اوهام سهراب بیرون میرود و سنگین به گودال ظلمت دل بال میکشد، گویی خامشانه به چاهی فرومیرود. پس از رفتن رستم، سهراب که دردمند در خویش میتپد، دلش هوای دیدار گردآفرید دلبندش را میکند و بیتابانه سراغ آن محبوب نازنین را میگیرد:
آن ماهتاب سرزده از برج کوه کو؟
کو؟ آن پرنده کو؟
گردآفرید، آن گل پرخاشجو چه شد؟
آن عطر ناشناس که همچون نسیم خیس
یک دم به جام تفته و سوزان من وزید
گم شد به نیمه راه
آیا کسی به دشت
آهوی من ندید؟
در پی این تمنای پرشور سهراب، گردآفرید، چونان گلی سپید، به نرمی از زره شب بیرون میخزد، و سهراب در دنیای وهم و خیال او را در کنار خود میبیند که به خوابیدن و آرام گرفتن فرامیخواندش و دیدار بیگاه و شتابزدهشان را که زودگذر بوده، گذر تند شهابی از کنار شهاب دیگر یا دسته گلی بر آب میداند و میگویدش که اینگونه دیدارها جز حسرت چیزی به بار نمیآورد. سپس از او میخواهد که بگذارد تا همچون سایه در دل شب فرو شود و همراه عشقش او را به یزدان بسپارد و تنها بگذارد تا دمی بیاساید، ولی سهراب عاشق به خواهش از او میخواهد که نرود و دمی با او بماند. سپس به توجیه دیدار کوتاهشان و گذر شهاب زرین عشق از قلبهایشان میپردازد:
در تنگنای کوته آن دیدار
در اوج کارزار
اهریمنانه دستی گر عقل ما ربود
دلهای ما به هم دری از عشق برگشود
دیدار ما ضروری این سرگذشت بود
زرین شهاب عشق
بر ما عبور کرد
هرچند
شوری غریبتر
جانهای برگداخته را از هم
آنگونه دور کرد.
آری
ما عشق را اگر نچشیدیم
آن را چو دسته گل
بر روی آبهای روان دیدیم
وینک که راه وادی خاموشان
در پیش میگیرم
عاشق میمیرم.
سپس پندش میدهد که وقت را دریابد که جاودانه نیست، و سرانجام بدرودش میگوید و پاکی و شادی روان و تنش را میخواهد و اینکه همواره از او با مهر یاد کند:
اما تو، ای عبور نوازش!
اما تو، ای وزیده بر این برگ ناتوان!
هشدار تا سوار شتابان عشق را
در هر ردا و جامه به جای آری.
دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست.
این بیکرانه را
زنهار!
بیکرانه نپنداری.
اکنون برو، روان و تنت پاک و شاد باد
همواره از منت
با مهر یاد باد.
پس از این بدرود مهرآمیز، گردآفرید در پیچوتابهای پرندینه با نسیم چون شبحی دور میشود و شب تمام رخنهها و روزنههایش را میبندد و کور میشود.
اینک نوبت حکیم است که از سایهروشن دل ابری سیاه، دستار بسته و خاموش، با موهای سر و ریش سفید که به پارههای مه میماند و آذین سر و رویش است، بر هودجی از بال عقابان به پیش بیاید و هر دم بزرگتر و بزرگتر شود. حکیم با دفتری در دستش و پرچمی از شعلهی آتش بر فراز سرش به سوی سهراب که از شنیدن آوای بالهای شگفتی که پرواز دهندهی حکیماند شگفتزده از جا برخاسته و نشسته، پیش میآید. سهراب با دیدن حکیم از جا برمیخیزد و انگار که دردش کمتر شده و آسودهتر است، با روی و موی ژولیده، و خفتان و جامهی چاک چاک، پیچان و پاکشان و دستی به روی زخم خونچکان تهیگاه، در برابر حکیم با حرمتی که شایستهی اوست، نمازش میبرد و سلامش میدهد. سپس شکستهوار پیش میآید و در برابر دفتر گشودهی شاهنامه میایستاد و سرگرم شکوه و شکایت میشود که چرا حکیم چنین سرنوشت شومی را برایش رقم زده و بر خلاف آیین همیشگیاش که یلان شاهنامهاش همگی سالیان دراز شادان و کامران و بهروز میزیند، و پدرش عمری چندصدساله میکند، او را با وجود آنکه نیکش پرورده خیلی زود رها کرده و به دست پدرش چنین زخم مرگباری بر پهلویش زده- زخمی که بیشک به مرگش میانجامد- و به این ترتیب پدرش را بدنام کرده و مادرش را به اندوه بیکران نشانده:
ای پرخرد حکیم سخنساز!
با نقطهای ز خون
پایان گذاشتی
آن قصه را که عشق
دیباچه مینوشت در آغاز
پروردیام چه نیک و رها کردیام چه زود!
ای گردآفرین به نگارش!
آیینت این نبود
در شاهنامهات
ای شهریار داد!
داری به هر سپاه یلانی که میزیند
شادان به سالیان
در دفتر بزرگ تو با گردش قلم
بیمرگ میشود پدرم، پیر پهلوان
اما مرا جوان
آری جوان، به دست همین مرد میکشی
بدنام کرده رستم دستان به داستان
تهمینه را نشانده به اندوه بیکران.
سپس از آرزوهای بزرگش سخن میگوید که میآمده تا داد و دوستی بر تخت بنشاند و سر خدمت پیش پدر فرود آورد و آیین خودسری از میان بردارد و کاووس و هر جان دیوخو را براندازد و کاخ داد و مهرپروری برافرازد، و فکر میکرده که جنگش پایان جنگهاست و پس از آن جهانی نو میسازد که جایگاه عشق و آشتی باشد و در تیردان و ترکش مردان رزمجویش به جای شاخههای تیر شاخههای گل باشد؛ و چون قصدش نیک بوده و به کارش باور داشته، در دل از این کارزار دشوار پروا نداشته و هشدارها و زنهارهای مادرش را از سر دلسوزی و تشویش مادرانه میپنداشته، غافل از اینکه میان آدم و آرزوهایش راهیست دراز و دشوارگذر که اگرچه پرکشش است ولی چه بسا که خطاخیز و مرگزاست:
آخر چگونه با تو بگویم من؟ ای حکیم!
کاندر میان ابر و مِه آسمان ما
گم بود، گم، ستارهی رخشان رهنما.
ما در جدال مرگ، به تاریکی:
فرزند با پدر
وان چهرههای زشت سزاوار دشمنی
پنهان به گوشهها
بر ما نظارهگر.
سپس، سهراب، همچون آخرین شعلهی برآمدهی شمع کاهیدهجان شب، قامت کشیده و سرکش و سوزان در برابر حکیم میایستد و پرتوان سخنان شکوهآمیز و پرسشهای نکوهشگرش را در میان میگذارد:
انگار تا که من برسیدم
وارونه شد جهان
ناراستی پدید
پیوندها نهان.
پور و پدر برابر هم تیغ میکشند
اما
پایی نه در میان
دستی نه پیشگیر
یک لب به مهربانی و پیوند باز نه.
از پشت سالها
دوری و انتظار
آن دم که پا گرفته یکی شعله تا بدان
از ره رسیده را
با چشم دل ببینی و بشناسی
در پردههای مه نفسی کارساز نه.
وقتی به رزم
چشم و چراغ تو
- رستمت-
میرفت تا پسر بکشد
یا خود اوفتد
زال زرت چه شد که به تدبیر مینشست؟
سیمرغ رهنمای کجا بود؟
- آن قاف آشیان-
وینک که زخم پهلوی من چون گل عقیق
پر داده عطر مرگ
کاووس شاه کیست که بیرأیت، ای حکیم!
دارو کند نهان.
...
در کشور تو، آه!
یک سرگذشت نیست چو از آن ِ من تباه
جنگ و شکست و بیکسی و غم
پاداشن کدام گناه است
این ستم؟
سهراب رویدرهمکشیده، خاموش و خسته به شمشیرش تکیه میکند و چشم انتظار پاسخ، با نگاهی پرسان و ملول حکیم پیر را مینگرد. حکیم اما بر پردهی سیاهی شب چشم تنگ کرده، غرق در تفکر و تأمل، دمی چند ساکت میماند و در دادن پاسخ درنگ میکند. در این چند دم کوتاه و گذرا نقشهای اندوهباری از پیش چشمانش میگذرد. ابتدا بر پهنهی خیال دریایی از آتش میبیند که غرق شعله و دود است و در میان شعلههای سرخش، سیاوش سوار بر سمندش در حال گذر از آتش است. آنگاه بارگاه افراسیاب را میبیند که در آن سر سیاوش، غرق در خون، در تشت طلا واژگون است. و بعد گیرودار رستم و اسفندیار و آن پایان بدفرجام، و سپس شغاد بدکنش و دامی که در شکارگاه برای رستم میگذارد و برادرش را به چاه دامش میاندازد، و سرانجام، گریختن یزدگردشاه و خیانت آسیابان و جنایت ماهوی سوری و شبیخون تازیان و جنگ شومبارهای که چون گردباد و طوفان بر ایران زمین فرود میآید و ویران و تباهش میکند، و آن اشکنامهی بیداد- نوشتهی آن شوربخت جنگی روشنبین، مرد درمانده، رستم فرخزاد...
آنگاه حکیم غرق دریغ و دردی کلام ناگنجا، لب به سخن میگشاید و نرم و پدرانه با سهراب گفتوگو میکند و میگویدش که چون در راه پرمخاطره گام گذاشته، دیگر جای شکوه نیست- به قول معروف: هرکه خربزه میخورد پای لرزش هم مینشیند- و چون بدون آمادگی و تجربهی لازم و فراهم کردن مقدمات کار بر اساس خردمندی و سنجیدگی دست به کاری پرخطر زده و شیفتهجان تن به کام خطر افکنده، باید پیآمدهای کارش را هم مسئولانه بپذیرد و دیگران را تقصیرکار نداند:
آرام
ای آرزوی تنگدلان
برکشیده نام
تا تارک سلالهی رستم
آرام
در راه پرمخاطره بگذاشتی چو گام
دیگر چه جای شکوه و اندوه؟
پرمایه پهلوان!
درخورد پهلوانی
این قصه کن تمام
وانگاه
ناخوانده و ندیده ز من برگ بیشمار
ناآشنا به پیچ و خم چرخ کجمدار
جانشیفته
به کام خطر
درفکنده تن
این نکتهها چرا ز تو؟
تندی چرا به من؟
کشور که را؟ و
شاه کجا؟ و
سپه کدام؟
من در پی افکنیدن این کاخ مردمی
وین نظم رنجبار
گویندهای حکیمم
آیینهدار سیرت و سیمای روزگار
من خوشه چین کشتهی دهقانم
من بار گفت هر سخن و سرگذشت را
- آنچم سپردهاند-
در پیشگاه داد به پیمانم...
اما
تا دانه را ز پوست نپردازم
تا نگذرد ز چرخهی دستاس آزمون
تا ورز ناورم
تا در تنور آتش اندیشه نفکنم
زان
نان
نمیدهم
اما حدیث مرگ تو انسان پربها...
نشناختی مرا که در همه این دفتر درشت حتا نمونهوار
آزار مور دانهکشی را فراز خاک
فرمان نمیدهم؟
نه، من نمیکشم
گردونههای ساکت و سنگین مرگ را
آن را کسان به شیوه و کردار گونهگون
همراه میکشند.
نه، من به باغ خویش
بیگاه بر نمیکنم از شاخه برگ را
سپس حکیم دربارهی مهرهی سرخی که سهراب بر بازو بسته و یادگار پدرش بوده، سخن میگوید؛ و اینکه هرکس این یاقوتدانه را که شهرهی گیتیست به بازوان ببندد، درِ بلا را بر خود گشوده و خود را گرفتار دشواریها و نابودگاهها و فاجعهها کرده، و راز فاجعهی پیش آمده را سهراب باید در این سنگ سرخ بجوید، چون این سنگ سرخ که زیور بازو و دست سهراب است مُهر جهانپهلوانی است و صاحب آن خواسته یا ناخواسته و به ناچار در مرز و بوم خویش، دارای نقشی جهانی است:
آن دم که خود پذیره شدی مهرهی پدر
یاقوت دانه، شهرهی گیتی را
بستی به بازوان
در از بلا به خویش گشودی و در نخست
باید که راز فاجعه در سنگ سرخ جست.
سهراب، آنچه زیور بازوی و دست توست
آن مهره
آی!
مُهر جهانپهلوانی است
مردی بدان برآمده را ناچار
- حتا
در مرز و بوم خویش-
نقشی جهانی است.
به نظر حکیم این مهرهی سرخ گران که دارندهاش را دارای نقشی جهانی و مقام جهانپهلوانی میکند، نباید به دست هر جوان تازهرس چشمناگشودهای سپرده و اجازه داده شود که خامان ناپخته و کمتجربه و نیازموده به آن امکان دسترسی داشته باشند؛ و آن کوتاهبینان که چنین کار خطایی ازشان سرمیزند و مهرهی گرانسنگ سرخ را به دست هر جوان تازه از راه رسیده و بیتجربهای میسپرند، ناپیشبین و غافل و سهلآزما هستند و در فاجعههایی که خطاکاریشان به بار میآورد و نتیجهی غفلت و سهلانگاریشان است، مسئول و مقصر و شریکجرماند:
ناپیشبین و غافل و سهلآزما کسان
که به نوخاسته جوان
یا هر ز راه تازهرسی ناگشوده چشم
بیگاه بسپرند چنین مهرهی گران
چرا مقصرند؟ زیرا این مهره خاصیتی جادویی دارد که آدم را افسون میکند و نقشهای جادویی پیش چشمانش پدید میآورد و او را منقلب و دگرگونیخواه میکند:
آن مهره، آن نگین
آن لعل درنشسته به بازوبند
چون دانههای دلکش جادویان
- کان را درون شعلهی آتش میافکنند-
ناگه تو را ز خانه و کاشانه میکَند
آواره میکند.
آری، تو را به گردش چشمی
با شهر و با دیار و چه بسیار مردمان
با مهر و کینههای بساناشناخته
پیوند میزند
اما به گشت روز و شب و ماه و سالیان
دانهی زمان
زربفت عمر و وقت خوشت را
خاموشوار میجود و
پاره میکند
آن مهره هر پلیدی و پستی
ناداری و ندانی و بیداد و بیم را
پیش تو
همچو نقش
پدیدار میکند
وینگونه
چشمهای تو
بر درد روزگار
بیدار میکند
آن میکند به کار که برخیزی
با اردوی ستم
تا پای جان بمانی و بستیزی.
هرچند دل به خدمت کاشانه مینهی
اما جهان به پیش تو لشکر کند به صف
بر تیر هر بلا
آنک تویی هدف.
شمشیر میخوری
شمشیر میزنی
دردی تو را دهد
زخمی تو را زند
جانکاهتر ز مرگ
خواهد زمانه گوهر یکتات بشکند
یا در ستوه آوردت
تا نهی ز کف...
وانگاه
کار سترگ را
باور به خویش و پاکی و پندار نیست بس
شادان کسی که در دل ظلمتسرای جهل
در سوز خود به نور خرد یافت دسترس.
و این یکی از آموزههای گرانبهای حکیم (و سیاوش کسرایی) است که کار سترگ و دشوار دگرگون کردن جهان و برقراری نظمی نوین مبتنی بر داد و آزادی و برخورداری همگانی از امکانات و ثمرههای کار و زحمت بشری، تنها به صرف باور به خویش و پاکی پندار انجام شدنی نیست و اینها، به تنهایی، برایش به هیچ وجه کافی نیست؛ بلکه افزون بر اینها نیاز مبرم به دانایی و خردمندی و پختگی و کاردانی و سنجیدگی و مانند اینها دارد.
سپس حکیم به خاصیتهای جادویی دیگر مهرهی سرخ اشاره میکند و میگوید این مهرهی افسونگر مایه و گوهرهی نام بیمبرانگیز و رشکآور رستم و رنگ زننده بر عشق تند و سرکش تهمینه به تهمتن است که از پیوند و آمیزششان سهراب به وجود آمده؛ همچنین این مهره پروازبخش بالهای بلند آرزوهای سهراب است تا او را به بلندجاها برکشد و اوجش دهد؛ و با چهرهای پنهانی، انگیزهی ستیزهجویی و هنگامهخواهی اوست تا او را خونینهتن بر امواج شعر حکیم بکشاند؛ پس سهراب بهتر است خاموش بماند و بهتان بیهوده به کسی نزند:
باری
این مهره نقش داشت
در نام رشکوبیمبرانگیز تهمتن
این مهره رنگ زد
بر عشق تند و سرکش تهمینه
زین مهره پر گرفت
بال بلند آرزویت تا بلندجای
خاموش باش و بیهده بهتان به کس مزن
این مهره رخ نهفت به هنگامه تا تو را
خونینه تن کشاند بر امواج شعر من.
و در پی این سخنها، حکیم به سهراب پندهای آموزندهی زیر را میدهد:
شرمنده آن که پشت به یار و دیار خویش
با صد بهانه روی به بیگانه میکند
سامان نمیدهد، چه توان کرد؟ حرف نیست
آشفته از چه ساحت این خانه میکند؟
فرخنده آن که بیکژیوکاستی، به جان
در کار میرود.
پیروزی و شکستش
بیرون ز گفت ماست
فرخنده آن که راه به هنجار میرود
آری، توان که رهرو دریاکنار بود
آنگه به سالیان
بیرون ز ورطههای همه مرگبار ماند
اما نمیتوان
بیغرقگی در آب
دریاشناس گشت و گهر از صدف ربود.
در ادامه، حکیم به سهراب ِ "زخم جهل خورده به تاریکی" میگوید که نوشدارویی گنجخانهی کاووس شاه مرهم زخم او نیست بلکه داروی التیامبخش زخم او دانایی و روشنبینی است، و جای او در سنگلاخ چشمهی داناییست. سپس این راز سربهمهر را برایش فاش میکند که این مهرهی سرخ است که داروی دردش و بخشندهی شکفتگی جاودان به اوست، زیرا این مهرهی جادویی معجون "مرگدارو و جاندارو" است و در آن "میرایی و شکفتگی جاودان" است:
سهراب!
ای زخم جهل خورده به تاریکی!
دارو به گنجخانهی کاووس شاه هست
اما نه از برای تو و زخمهای توست
آری، تو را عطش نه به آب است از آنکه آب
در زیر پای تست
از من شنو که روشنی جان دوای توست
در سنگلاخ چشمهی دانایی
سهراب! جای تست
بگذار
یک راز سر به مهر بگویمت آشکار
این مهرهی شگرف
معجون مرگدارو و جانداروست
میرایی و شکفتگی جاودان در اوست.
و این مهرهی جادویی سرخ همچون لعل-بادهی زهرآگینیست که جز عاشقان از شرایش پیاله نمیگیرند، زیرا این زهرباده، نوشندهاش را بیگاه میکُشد تا هر پگاه همچون آفتابش برکشد و جهانافروزش کند. پس سهراب نباید چشم امید به یاری کاووس خودخواه داشته باشد که وجود و تندرستی او برایش خطری مرگزاست، چشمانتظار یاری زال زر و سیمرغ هم نباید باشد چون آنها نه از معنای نبردش آگاهاند، نه برای درمان دردش کاری ازشان برمیآید. از این و آن هم نباید گلایهی بیجا بکند، بلکه باید به کار خود بنگرد و وظیفهای که مهرهی سرخ به او سپرده، و آن وظیفه این است که با آشکار کردن زخم تهیگاهش و نمایش سرگذشت دردناکش، مایهی درسآموزی و پندگیری آیندگان باشد و بر آن بیخبران ناپخته که ناآگاه از چندوچون کار میخواهند بازو بر طوق پهلوانی پیکار بدهند و مهرهی سرخ بر بازو ببندند، داستان "پر آبچشم"اش را بازگوید تا مبادا عاشقان داد و آزادی در آینده به راه خطا بروند، و این بادا که با این چراغ سرخ به راه آشنا بروند:
اکنون چه جای یاری کاووس خویشکام
که بود و سلامتت
او را به هر دمیست یکی مرگزا خطر
یا زال زر که خود ز نبردت نه آگه است
سیمرغ را برای کدامین علاج درد
آتش نهد به پر؟
بیجا چرا گلایه
از این و آن دگر؟
گر هرکه را به کار
(چه سودا چه سود خویش)
پایان ناگزیری
در پیش روی هست
در کار خود نگر
پایان تلخ توست بسی ناگزیرتر.
هان، ای خجسته جان!
ای جاودان جوان!
تو میروی که زخم تهیگاه خویش را
بر هرکه خنجریش به دست است
بنمایی
تو میروی که زخم تهیگاه خویش را
در چشم خستگان پریشان شبزده
بر آن کسان که بیخبر از چندوچون کار
بازوی خویش را
بر طوق پهلوانی پیکار میدهند
بگشایی
تا عاشقان مباد کزین پس خطا روند
با این چراغ سرخ به ره آشنا روند.
در پایان، حکیم به سهراب این امید آرامشبخش را میدهد که خون بر خاک ریختهی او هدر نخواهد رفت، بلکه همراه با خون سیاوش و اسفندیار و رستم و پهلوانان دیگر بینام یا نامدار، در شط بزرگ شاهنامه ریخته خواهد شد و همواره جاری خواهد بود. اینرود پرخروش که دیریست که از چنبر زمانهی بدخو گریخته، خواهد رفت تا دشتهای سوخته را بارور کند و از جوششاش خرمن خرمن گل از خاک خاطره بروید، و سرانجام دست پرتوان و آفریدگار خداوند خرد، عطری از باغ یاد شکوفانشان برخواهدانگیخت که آرزوهای عاشقان بهروزی را برآورده خواهد کرد و از آن پس، سیمای آرزو- آنچنان که تاکنون بوده- اندوهناک و ناتمام بر سقف هر نگاه نخواهد ماند:
سهراب! خون تو
همراه خون سرخ سیاوش
اسفندیار و رستم و بسیار چهرهها
- گمنام یا به نام-
از هر فراز در شط شهنامه ریختهست
این رود پرخروش
دیریست
کز چنبر زمانهی بدخو گریختهست
این رود میرود
تا دشتهای سوخته را بارور کند.
خون است
خون جوش میزند
گل، گل ز خاک خاطره میروید
آنگاه
گر دست پرتوان و خداوندی خرد
عطری ز باغ خاطره بر پرده آورد
سیمای آرزو
مغموم و ناتمام- بدین گونهای که هست-
بر سقف هر نگاه نمیماند.
سرانجام در انتهای دشت، دریای سپیدهدم موجی از نور بر افق تیره میکشد و حکیم نجواکنان با خود میاندیشد که او بر دفتر سترگ شاهنامهاش بسیار جنگیده، نه با شمشیر که با قلم، و هر واژهی دفترش برادهی جانش بوده، و در کار بزرگ آفرینش شاهنامه جان سوده و فرسوده، و هرآنچه با خرد روز سازگار بوده سروده، و بدرود تلخش با تهمتن در چاه، پایان یکهخواهی و پیروزپروری قهرمانانه و بدرود با هزارهی افسانهوار بوده، و این پایان ناگزیر، سرآغازی بر دفتر گشودهی این روزگار بوده است.
پس از درنگی کوتاه، حکیم رو به سهراب میکند و واپسین سخنان دلداریدهندهاش را به او میگوید:
اینک دمی ز پنجرهی صبحدم ببین
بر بحر
آنچه را که روان است
آن جاودان سفینه که سرگردان
با بار مهرههای امانت
بگشاده بادبان
بر روی آبهای جهان است
گر نیک اگر که بد
گر دلشکن اگر که دلآراست
گهوارهی شما
پیشینهی شما
غمنامه و سرود و ستمنامهی شما
زرنامهی خرد، عطش داد، عطر عشق
شهنامهی شما و نسبنامهی شماست.
خوش سیر میکند
بر شهرهای دیدهودلهای بیشمار
باشد که عاقبت
در ساحل سلامت
صاحبدلان بر او بگشایند بندری
تا بار خود فرونهد آنجا کند قرار.
دلداریهای امیدوارکنندهی حکیم سرانجام سهراب را آرام میکند و او که به آرامش ژرف درونی رسیده، مینشیند، سپس آرام آرام میلغزد و بر بستر گشودهی شاهنامه، همچون سایهای سبک یا قویی بر آب، به خواب ابدی فرومیرود. حکیم اما اندوهگین، در حالیکه نگین اشک در نگاهش میدرخشد، آهسته دفتر شاهنامه را از زمین برمیدارد و مانند کودکی خفته، در آغوش میفشارد، سپس دو بال از هم گشودهی دفتر را میبندد و اشکش چونان شبنم سرخی به روی برگها میریزد. سرانجام روز از راه میرسد و خورشید سرخفام چون مهرهای به بازوی آسمان مینشیند...
سهراب
در چشم و لب تراوش شادی
در چنگ میفشارد بازوبند
آرام
مینشیند
میلغزد
میخسبد
بر پهنهی کتاب
چون سایهای سبک
قویی به روی آب.
اما حکیم
اشکنگینکرده در نگاه
آهسته
(آنچنان که یکی طفل خفته را
بردارد از زمین و در آغوش بفشرد)
بندد دو بال دفتر از هم گشوده را
افشان ز چشم، شبنم سرخی به برگها.
در چشم نیمروز
بر دشت میرود
اسبی خمیده گردن و دم
لخت
بیلگام
چون مهرهای نشسته به بازوی آسمان
خورشید سرخفام...
دربارهی مفهوم مهرهی سرخ و اینکه نماد چیست و چه تفسیری دارد، بحثهای زیادی مطرح و مطالب متنوعی نوشته شده و هر مفسری نظری ابراز داشته است. به نظر من مهرهی سرخ نماد آرمانگرایی انقلابی است، همانطور که در ادبیات کلاسیک ما مهرهی زر و مهرهی زرین کنایه از خورشید و آفتاب، مهرهی سیم و مهرهی سیمین و مهرهی سیمابی کنایه از ماه و مهتاب، مهرهی لاجورد و مهرهی کبود کنایه از آسمان، و مهرهی مشکین کنایه از کرهی زمین است، در منظومهی سیاوش کسرایی هم مهرهی سرخ کنایه از آرمان انقلابی یا نماد آرمانگرایی انقلابی است، یعنی آن نوع آرمانگرایی که میخواهد جهان کهنه را که جهان بیداد و اسارت و بدبختی برای اغلب آدمهاست، با شورش نابود کند و به جایش، جهان نو را که جهانی آرمانیست و جهان داد و آزادی و رفاه و شادی و بهروزی برای همگان و آرمانشهر موعود است، از راه انقلاب به وجود آورد و جانشین جهان کهنه کند. سیاوش کسرایی این نوع آرمانگرایی و بینش انقلابی را با نماد مهرهی سرخ نمایش داده و از زبان حکیم که در حقیقت سخنگوی اندیشهها و ایدههای خودش است، ویژگیهای مثبت و منفی آن را برشمرده است. این ویژگیها را بر اساس ترتیبی که در "مهرهی سرخ" مطرح شده، میتوان اینچنین جمعبندی کرد:
1- آرمانگرایی انقلابی راهی بسیار دشوار و پرمخاطره است و آنکه ناآشنا با پیچوخم این راه خطرناک در آن گام میگذارد، با خطر درهمشکستگی و مرگ روبهروست و در صورت شکست نباید گله و شکوه کند و تقصیر ناکامیاش را به گردن دیگران بیندازد.
2- آرمانگرایی انقلابی در درون خود فاجعهآفرین و درهمشکننده و مرگبار است و آنکه در این راه گام میگذارد، از همان ابتدا درهای بلا و عذاب را بر روی خود میگشاید، زیرا باید در نقش قهرمانی جهانی ظاهر شود و دست به کارهای سترگ قهرمانی بزند و قهرمانانه با دنیای موجود دربیفتد، درحالیکه دنیای موجود تحمل پذیرش قهرمانها و قهرمانیها را ندارد و آنها را سخت در هم میشکند.
3- آنها هم که از سر غفلت و سهلانگاری و کوتاهبینی دیگران- به ویژه جوانان- را به گام گذاشتن در راه آرمانگرایی انقلابی تبلیغ و تهییج میکنند و این مهرهی گران را به دست هر جوان خام تازهرسی میدهند، در شکست و ناکامی آن جوانان و مرگشان مقصرند و خطاکار.
4- آرمانگرایی انقلابی افسونگر است و با خلق شور انقلابی در گروندگان به راهش دنیا را به چشم آنها دگرگون میکند، آنها را از خانه و زندگی عادی دور میکند، نقش جهانی نو را پیش چشمانشان پدیدار میکند، جهان کهنه را با تمام نیروها و سپاهیانش در برابرشان قرار میدهد، زندگیشان را پر از کشمکش و درگیری میکند و آنقدر رنج و عذابشان میدهد که در هم بشکنند و نابود بشوند.
5- برای به ثمر رساندن آرمان انقلابی تنها خودباوری و پاکپنداری کافی نیست و افزون بر اینها باید خود را در ظلمتسرای جهل به نور دانایی و روشنبینی مجهز کرد و سوز درونی خود را با نور روشناییبخش دانش و اندیشه و خرد درهمآمیخت و روشنگر راه تاریک و دشوار پیش رو کرد.
6- آرمانگرایی انقلابی خودش را در پس تمام جلوههای زندگی پنهان میکند ولی با وجود نهفته بودن همچنان فعال و برانگیزاننده است، در نام و شهرت، در عشق و محبت، در بلندپروازیها و در دل به دریا زدنهای مرگبار محرک اصلی است.
7- آرمانگرایی انقلابی معجونی از زهر جانفشانی و پادزهر جاودانی شدن را در خود دارد و میرایی و مانایی جاودانی و پژمرش و شکوفش ابدی را در خود نهفته دارد. با زهرش عاشقانش را نابههنگام میکشد تا آنها را پر پرواز دهد و همچون خورشید به آسمانها برکشد.
بعضی از صاحبنظران "مهرهی سیاه" را منظومهای بدبینانه و یأسآمیز دیدهاند که جز تاریکی و بنبست در برابرش راهی گشوده نیست. ولی به نظر من چنین نیست. خود سیاوش کسرایی هم آن را "پاسخی به نومیدی" میدانست. در حقیقت "مهرهی سرخ" شعری روشنبینانه و روشنگرانه و راهگشایانه است. اگر هم تلخ است تلخیاش تلخی حقیقتیست که بیانگر آن است، تلخی ناشی از طعم ناگوار شکستها و ناکامیهاییست که "مهرهی سرخ" خواهان پندآموزی و تجربهاندوزی از آنهاست. در واقع شعر از شامگاه شروع میشود و بخش عمدهاش در شب میگذرد ولی در آخرین چشمانداز راه به سپیدهدم میرسد و در نیمروزی روشن و رخشان که در آن خورشید سرخفام چون مهرهای بر بازوی آسمان نشسته، پایان مییابد.
در واقع، سیاوش کسرایی هنگامی که سخت گرفتار مسمومیت ناشی از زهر نومیدی و بدبینی و دلتنگی بود و از فکر رسیدن به بنبست پوچی و بیثمری احساس تلخکامی میکرد، "مهرهی سرخ" را ساخت تا پاسخی به نومیدیهایش باشد، و پادزهر مسمومیت ناشی از زهر تلخکامی باشد و نوشداروی درد بدبینی و احساس پوچی. پس "مهرهی سرخ" تاریکراه بنبست نیست بلکه روشنراهیست به سوی رهایی.
"مهرهی سرخ" از نظر تصویرپردازی شعر ممتازیست و تصویرهای بدیع خیالانگیز فراوانی دارد که هر یک تابلوی نقاشی نفیسی هستند و با نمایی زیبا در قاب شعر نشستهاند. تصویرها اگرچه کوتاهاند و هریک بیش از چند سطر نیستند ولی به خوبی نمایانگر فضای روانی صحنههای شعر و حال و هوای شخصیتها و موقعیتها هستند. به عنوان نمونه در طول شعر یازده تصویر کوتاه شبانه وجود دارد که هریک گویای حالتی و دارای فضایی خاص است که متناسب با صحنهایست که پیش از آن ترسیم شده یا پس از آن ترسیم میشود. نخستین تصویر شبانه، تصویر شامگاهیست که در آن کلاغ پیر سرگشتهای در تک آن میپرد و نگران این است که سرانجام قصه چه میشود، در قسمت بالای تصویر، سیمرغ ابرها میرود تا در آشیان شب بمیرد و ستارهی خونین شامگاه در ابر میچکد. در قسمت پایین این تصویر شبانه، سهراب را میبینیم که پهلوشکافته بر خاک افتاده و در شعلههای تب میسوزد و میگدازد:
بسیار قصهها که به پایان رسید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست
اما هنوز در تک این شام می پرد
پرسان و پی کنندهی هر قصه از نخست:
دلدلزنان ستارهی خونین شامگاه
در ابر میچکید
سیمرغ ابرها
میرفت تا بمیرد در آشیان شب
پهلوشکفته
سهراب
روی خاک
میسوخت، میگداخت
در شعلههای تب.
دومین تصویر شبانه، تصویر تهمینه در دل شب است که با اسب بیسوار تن سپرده به تاریکی چند گامکی در دشت پیش میرود، سپس درون ظلمت، پیچان و پاکشان، با باد نجوایی شکوهآلود میکند، و این تصویریست که در میان گفتوگوی تهمینه و سهراب قرار گرفته تا دلنگرانی سرزنشآمیز تهمینه را در برابر سهراب نشان دهد:
از بارهی جوان
تهمینه زین و برگ و سلاح و لگام را
به نوازش
برمیگیرد
با اسب تنسپرده به تاریکی و به دشت
با چند گامکی
همراه میرود
آنگه درون ظلمت
پیچان و پاکشان
گویی که شکوههایی با باد میکند.
سومین تصویر شبانه، تصویر دور شدن تهمینه از سهراب است در دل شب. در این نما که از دید سهراب تصویر شده، تهمینه به صورت لکهای سیاهتر از شب نموده شده که بیابان او را بر برگ شب میمکد و فرومیبرد:
تهمینه دور شد
تاریک شد
چو لکهای از شب سیاهتر
وان لکه را بیابان بر برگ شب مکید...
قد میکشد گیاه شب از خاکهای دشت
مرغی ز روی سنگ به آفاق میپرد.
چهارمین تصویر شبانه، تصویر لطیف شب در لحظهایست که سهراب به یاد گردآفرید میافتد و سرشار از حس لطیف عشق میشود، در اینجا سیاوش شب به صورت زنی خرامان تصویر شده که از برکههای قیرگون شب ظلمانی، آرام و در خرام، برمیشود:
شب چون زنی که بر شود از برکههای قیر
آرام در خرام
خورشید خفته بود، نه پیدا چراغ ماه
تاریک بود شام.
پنجمین تصویر شبانه، تصویر گردآفرید در شباهنگام ظاهر شدن بر سهراب است. در اینجا گردآفرید به صورت گلی سپید تصویر شده که به نرمی از زره شب بیرون میخزد:
چونان گلی سپید
به نرمی
گردآفرید از زره شب برون خزید.
ششمین تصویر شبانه، تصویر دورشدن گردآفرید از سهراب است که در نهایت زیبایی خرامیدن نسیموارش همراه با پیچتابهای پرندینهی پیکر زنانهاش را نشان داده و اندوه و یأس سهراب را با تصویر کور شدن شب و بسته شدن تمام روزنه ها و رخنهها به زیبایی تمام تصویر کرده، و همین تصویر کوتاه یک تابلوی نقاشی اکسپرسیونیستی نفیس است که از زیبایی خیره کننده است:
در پیچوتابهای پرندینه با نسیم
گردآفرید
چون شبحی دور میشود
شب رخنهها و روزنه میبندد
شب کور میشود.
هفتمین تصویر شبانه، تصویر سهراب در برابر حکیم است که قامت ِ کشیده و نگاه سرکش و سوزانش به صورت آخرین شعلهی بلند و برآمدهی شمع کاهیده جان شب نشان داده شده است:
قامت کشیده
سرکش و
سوزان
چون آخرین برآمد کاهیده شمع شب
سهراب پرتوان
دارد سخن به لب
هشتمین تصویر شبانه تصویری بسیار کوتاه و گیراست. سهراب آشفتهخاطر و پریشان، سرشار از دریغ و حسرت، دستی بر زخم تهیگاهش میکشد، و شب در نهایت همدردی با او آه میکشد:
سهراب
آشفتهتر ز پیش
دستی به روی زخم تهیگاه میکشد
شب
آه میکشد
نهمین تصویر شبانه، نشان دهندهی لحظهایست که حکیم پس از درنگی کوتاه و بازنگری فاجعههای گذشته- از سر غرق در خون و واژگون سیاوش در تشت طلا تا اشکنامهی بیداد رستم فرخزاد- غرق دریغ و درد و حسرت، بر چهرهی سهراب خم شده و پریشان است. در اینجا شعلهی آتش به صورت مرغی سربریده، پریشان و پرپرزنان بر درگاه و دیوار و سقف شب تصویر شده- تصویری که بسیار گیرا و اثرگذار است:
شعله
چون مرغ سربریده، پریشان
پرپرزنان به درگه و دیوار و سقف شب
اما حکیم
از اوج جایگاه بلندش
خم گشته روی چهرهی سهراب
(یا جستوجوکنان
در نقشی از کتاب)
دارد دریغ و دردی
بیرون ز هر کلام
دهمین تصویر شبانه، ادامهی تصویر نهم است. سهراب مشتاق شنیدن دنبالهی سخنان حکیم، هیجان زده و شتابان است و متناسب با آن آتش هم به تار و پود پلاس سیاه شب پیچ و تاب افکنده:
آتش به تار و پود پلاس سیاه شب
افکنده پیچ و تاب
مشتاق در شنیدن دنبالهی سخن
سهراب
دارد بسی شتاب.
یازدهیمن تصویر شبانه، تصویر شب در انتهای مجال اطراقش بر دشت و در آستانهی جا سپردن به سپیدهدم است:
در انتهای دشت
گویی بساط خیمهی شب را
از جای میکنند
یا در خط افق
دیوار روز را
برجای مینهند
شب میرود ز دست
اما حکیم را
بس حرفها که هست...
تصویرهای تماشایی دیگری هم در "مهرهی سرخ" هست که جذاباند و هنرمندانه ترسیم شدهاند. مانند تصویر سهراب در زیر آسمان، در صحنهای که مادرش را میخواهد و غرق تمنای دیدار اوست:
خم گشت آسمان
چون مادری به گونهی سهراب بوسه زد
یا این تصویر تهمینه در برابر آینه:
تهمینه
در برابر آیینه
سرمست عشق و زمزمهپرداز
گیسو فکنده در نفس باد
یا تصویر عبور ابر از آسمان بالای سر سهراب، در آندم که او غرق خیال و وهم است:
ابری عبور کرد
گویی به دستمال سپیدش خیال را
از دیدگان خستهی سهراب میسترد
و این تصویر از رستم آشفته و پریشان در کنار پیکر بیتاب سهراب، به صورت شیری اسیر قفس و آبشاری سر به صخره کوبان:
پردرد
مانده
اشک فروخورده
از خود به خشم
خسته و خاکآلود
رستم کنار پیکر بیتاب
دستش میان موی پسر بود
شیری به تنگنای قفس در
یا آبشاری
کوبان به صخره سر.
یا این تصویر شگفتانگیز که آمدن حکیم به دیدار سهراب را نشان میدهد و به راستی خیره کننده است- انگار سکانسی درخشان از یک فیلم سوررئالیستی است:
آوای بالهای شگفتی
سهراب را که یک دو دم از خویش رفته بود
بر جای خود نشاند
بگشود چشم و سقف سیه را نظاره کرد
میدید
- در چشم یا گمان-
درهای آسمان چو گلی باز میشود
وز سایه روشن دل ابری سیه، حکیم
دستاربسته
خامش و
موی و محاسنش
چون پارههای مه
آذین روی و سر
بر هودجی ز بال عقابان
میآید
هردم بزرگتر...
میآید
با دفترش به دست
با پرچمی ز شعلهی آتش فراز سر
مرغان به جای فرشش
میگسترند پر.
سهراب
- کاسوده مینمود- ز جا برخاست
دیدار با حکیم
پنداشتی که درد ورا کاست
ژولیدهروی و موی
خفتان و جامه چاک
پیچان و پاکشان
دستی به روی زخم تهیگاه
خونچکان
با حرمتی چنان که بشاید
بر او نماز برد
او را سلام داد
وانگه شکستهوار به پیش آمد
بر دفتر گشودهی شهنامه ایستاد.
در بخش مربوط به درنگ حکیم و بازنگری نقشهای گردندهی گذشته هم تصویرهای گیرایی وجود دارد، از جمله این دو تصویر:
بر پهنهی خیالش
دریای آتش است
شعلهست و دود و اسب و سیاهی
در شعلههای سرخ و
سوارش سیاوش است...
آنگاه، بارگاه
افراسیاب و دشت
تشت طلا و خون
سر شهزاده واژگون...
تصویر سپیدهدم در پایان شب طولانی شعر هم تصویری اگرچه کوتاه اما جذاب است:
در انتهای دشت
بحر سپیدهدم
موجی ز نور بر افق تیره میکشد
سرانجام دو تصویر پایانی شعر که در اولی آرام گرفتن سهراب بر بستر شاهنامه و اشک افشاندن حکیم هنگام بستن دفتر گشودهاش ترسیم شده و در دومی برآمدن خورشید در چشم نیمروز نموده شده که حسن ختامی درخشان و تماشایی بر منظومه است:
سهراب
در چشم و لب تراوش شادی
در چنگ میفشارد بازوبند
آرام
مینشیند
میلغزد
میخسبد
بر پهنهی کتاب
چون سایهای سبک
قویی به روی آب
اما حکیم
اشک نگین کرده در نگاه
آهسته
(آنچنان که یکی طفل خفته را
بردارد از زمین و در آغوش بفشرد)
بندد دو بال دفتر از هم گشوده را
افشان ز چشم، شبنم سرخی به برگها...
□
در چشم نیمروز
بر دشت میرود
اسبی خمیده گردن و دُم
لخت
بیلگام
چون مهرهای نشسته به بازوی آسمان
خورشید سرخفام...
از نظر زبان، "مهرهی سرخ" ممتازترین شعر سیاوش کسرایی و از شعرهای ممتاز نیمایی است. زبان این شعر زبانی آهنگین، فاخر، فخیم، پرصلابت و جاندار است با بیانی استوار و واژگان غریبنمای آرکائیک و ساختارهای نحوی نامتعارف و بدیع.
واژههایی چون "دل دل زنان"، "زمزمهپرداز"، "ژاژخواه"، "پردهپوش"، "چشمبند"، "خامشانه"، "اهریمنانه"، "دورویگان"، "پرندینه"، "هودج"، "غمخنده"، "خطاخیز"، "کاهیده"، "قافآشیان"، "پاداشن"، "شومباره"، "اشکنامه"، "کجمدار"، "ناپیشبین"، "سهلآزما"، "مرگدارو"، "جاندارو"، "خویشکام"، "یکهخواهی، "پیروزپروری"، "غمنامه"، "ستمنامه"، "زرنامه"، "نسبنامه" و ... زبان شعر را رستاخیز واژگانی بخشیدهاند و دارای غرابتی آرکائیک کردهاند.
ترکیبها و اضافهها و تشبیهها و استعارههایی چون "جاودانه بستر پر"، "گیسوفکنده در نفس باد"، "رنگینه جامهها"، "باران شبنم"، "تک میوهی جوانی"،"جنگل جوانهی امید"، "درخت پر از شاخ آرزو"، "شهره مهره"، "سرو سرخفام"، "بیخ گیاه کینه"، "گوزن جوان گریزپای"، "گیاه شب"، "کوبان به صخره سر"، "پردهپوش شعبدهگر"، "نابهکار خنگ خرد"، "تیغ خدعه"، "پهنهی دلگیر آسمان"، "هفتخوان مدهش شهنامه"، "شب پرهول روزگار"، "برکههای قیر"، "گل پرخاشجو"، "زره شب"، "نسیم خیس"، عبور تند شهاب از بر شهاب"، "زرین شهاب عشق"، "عبور نوازش"، "وزیده بر این برگ ناتوان"، "سوار شتابان عشق"، "در پیچوتابهای پرندینه با نسیم"، "سایه روشن دل ابری سیه"، "موی و محاسنش، چون پارههای مه، آذین روی و سر"، "هودجی ز بال عقابان"، "پرچمی ز شعلهی آتش"، "ژولیده روی و موی"، "خفتان و جامه چاک"، "بزرگ زندهی زایا"، "چون آخرین برآمد کاهیده شمع شب"، "هیمههای مددکار آتش"، "شومباره جنگ"، "اشکنامهی بیداد"، "تارک سلالهی رستم"، "پیچوخم چرخ کجمدار"، "آیینهدار سیرت و سیمای روزگار"، "چرخهی دستاس آزمون"، "تنور آتش اندیشه"، "گردونههای ساکت و سنگین مرگ"، "تار و پود پلاس سیاه شب"، "لعل در نشسته به بازوبند"،"زربفت عمر"، "نام رشک و بیم برانگیز تهمتن"، "امواج شعر"، "خونینه تن"، "ورطههای همه مرگبار"، "زخم جهل خورده به تاریکی"، "سنگلاخ چشمهی دانایی"، "معجون مرگدارو و جاندارو"، خستگان پریشان شبزده"، "شط شهنامه"، "چنبر زمانهی بدخو"، "خاک خاطره"، "باغ خاطره"، "سیمای آرزو"، "موجی ز نور"، "برادهی جان"، "با خرد روز سازگار"، "دفتر گشودهی این روزگار"، "زرنامهی خرد"، "عطش داد"، "عطر عشق"، "اشک نگین کرده در نگاه"، "شبنم سرخی به برگها"، "خورشید سرخفام" و ... زبان شعر را بدیع و خیالانگیز کردهاند.
و جملههایی بلند و اغلب چند سطری با ساختار نحوی نامتعارف و بیان مطنطن- به ویژه در سخنان حکیم- زبان شعر را قوی و فخیم ساختهاند، مانند این جملهها:
آوا اگر که بود/ تک شیهه بود، شوم، ز یک اسب بی سوار.
آغاز ناشده/ پایان ناگزیرش را/ میخواست سرگذشت.
اما هجوم تب/ سهراب را به بستر خونین، گشود لب.
دیگر که را رسد/ جز تهمتن که بر گل آتش گرفته ام/ باران شبنمی برساند؟
آری، که را سزد/ تا کودکی یگانهی دوران/ بر دست و دامنم بنشاند؟
رستم چه کور بود- که گم باد نام او/ دستی به آشتی نگشاده/ خود، جنگ ساز کرد.
وانگاه/ ناخوانده و ندیده ز من برگ بیشمار/ ناآشنا به پیچ و خم چرخ کجمدار/ جان شیفته به کام خطر درفکنده تن/ این نکتهها چرا ز تو؟/ تندی چرا به من؟
من بار گفت هر سخن و سرگذشت را/ - آنچم سپردهاند-/ در پیشگاه داد به پیمانم.
اما/ تا دانه را ز پوست نپردازم/ تا نگذرد ز چرخهی دستاس آزمون/ تا ورز ناورم/ تا در تنور آتش اندیشه نفکنم/ زان نان نمیدهم.
ناپیشبین و غافل و سهلآزما کسان که به نوخاسته جوان/ یا هر ز راه تازهرسی، ناگشوده چشم/ بیگاه بسپرند چنین مهرهی گران/
اکنون چه جای یاری کاووس خویشکام که بود و سلامتت/ او را به هردمیست یکی مرگزا خطر.
از نظر موسیقی و وزن و قافیه هم شعر "مهرهی سرخ"- چه در میان شعرهای سیاوش کسرایی و چه در بین شعرهای معاصر فارسی، به ویژه شعرهای نیمایی- شعری ممتاز و ارجمند است و زبان آهنگین و دلنشیناش گوشنواز و خوشآیند است. سیاوش کسرایی در این شعر که پایهاش بحر مضارع است، از قالب رایج این وزن فراتر رفته و سطرهایی را با وزنی فراتر از آنچه معمولاً متداول بوده و هست و نیما هم به اشتباه فکر میکرد که قابل گسترش نیست، ساخته است. بلندی همین سطرها و سطرهای فراوان دیگری که دارای وزن کامل رایج است، زبان شعر را شکوهمند و پرابهت ساخته است. به عنوان نمونه به سطرهای زیر توجه کنید:
زان رو که ژاژخواه دهانی به نیشخند نگوید...
تهمینه زین و برگ و سلاح و لگام را به نوازش...
کین بسته بود در به دلم با هزار قفل، دریغا ز یک کلید!...
ناپیشیبن و غافل و سهلآزما کسان که به نوخاسته جوان...
اکنون چه جای یاری کاووس خویشکام که بود و سلامتت...
تنها چند سطر انگشتشمار از سطرهای این شعر بلند که دارای صدها سطر است، از نظر وزنی ناسالماند- و این پذیرفتنیست- از جمله این سطرها:
تنها به جای باز میوهی کال گسستگی
آخر شکار گور و گم شدن رخش
در پیش میگیرم
عاشق میمیرم
میآمدم به ره چه پاک و چه پویا (اگر در این سطر به جای واژهی "ره" از واژهی "راه" استفاده میشد یا "به ره" حذف میشد، وزن سطر سالم میشد: میآمدم به راه چه پاک و چه پویا- یا: میآمدم چه پاک و چه پویا)
نشناختی مرا که در همه این دفتر درشت
از نظر قافیه و جناس هم "مهرهی سرخ" سرشار از قافیه و انواع جناسها و هماواییهاست و مجموعهی اینها موسیقی حاصل از وزن و زبان را آهنگینتر و دلنشینتر کرده است. قافیهها در اغلب موارد بهجا و طبیعی به کار رفتهاند و اثری گوشنواز و خوشآیند دارند. به قطعهی زیر توجه کنید و ببینید که شاعر با استفاده از مجموعهای شامل ردیف و قافیه و جناس ("نهان- جهان"، "شهره- مهره"، "بدنام- تلخکام"، "چرا- یکتا- را"، "آخر- پدر"، "بیهوده- وینگونه") چه موسیقی آهنگین دلنشینی خلق کرده است:
آخر چرا نشانهی یکتای تهمتن
- آن شهره مهره را-
بیهوده زیر جامه نهان کردی؟
وینگونه شوربخت پدر را
بدنام و تلخکام جهان کردی؟
و معدودند قافیههایی که خیلی طبیعی در شعر ننشستهاند و تصنعی مینمایند، از جمله قافیهی "نجست- نخست" در چهار سطر آغازین شعر:
بسیار قصهها که به پایان رسید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست
اما هنوز در تک این شام میپرد
پرسان و پی کنندهی هر قصه از نخست
از نظر فرم هم شعر "مهرهی سرخ" شعری موفق و ممتاز است و بر خلاف بعضی از شعرهای سیاوش کسرایی و خیلی از شعرهای شاعران نامدار معاصر که فاقد فرماند، دارای فرمی منسجم و خوشبافت است. فرم درونی شعر را دو عنصر دیالکتیک و دیالوگ تشکیل میدهد. دیالکتیک بین سهراب بر زمین افتاده از یک سو به عنوان مرکز یک مربع و تهمینه و رستم و گردآفرید و حکیم بر پا ایستاده یا بر زمین نشسته به عنوان چهار رأس مربع که هر یک از نظری با سهراب در تضاد هستند و انواع تضادهای زیر را بین این چهار رأس و مرکز مربع در شعر میتوان حس کرد: تضاد دیالکتیکی جنسیت (سهراب- گردآفرید و سهراب- تهمینه)، تضاد دیالکتیکی مادر- فرزندی و پدر- فرزندی (سهراب- تهمینه و سهراب- رستم)، تضاد دیالکتیکی بین نسلها، (سهراب- رستم، سهراب- تهمینه، سهراب- حکیم)، تضاد دیالکتیکی بین عاشق و معشوق (سهراب- گردآفرید)، تضاد دیالکتیکی بین احساس و عقل (سهراب – حکیم) و ...
دیالوگهای سهراب- تهمینه و سهراب- گردآفرید و سهراب- حکیم هم عنصر اصلی دیگریست که به "مهرهی سرخ" فرم درونی داده و در نتیجهی ترکیب این دو عنصر درونی، شعر از فرم و بافت و ساخت متشکل و منسجمی تشکیل شده و از این نظر هم ممتاز و درخشان است.
در پایان میخواهم به نکتهای منفی دربارهی نحوهی ارائهی "مهرهی سرخ" اشاره کنم. متأسفانه در نسخهای که من دارم [کتاب "از خون سیاوش"- منتخب سیزده دفتر شعر سیاوش کسرایی- انتشارات سخن- چاپ اول- 1378] "مهرهی سرخ" آنطور که شایستهی نام و اعتبار و ارجمندیاش است منتشر نشده و علاوه بر غلطهای چاپی، تعدادی از سطربندیها هم درست نیست و، یا سطری مستقل در ادامهی سطر قبلیاش تایپ شده، یا قسمتی از یک سطر نامستقل که باید در ادامهی سطر اصلیاش تایپ میشد به صورت مستقل تایپ شده و از این نظر بعضی از بخشهای شعر دارای آشفتگی و در هم ریختگی چشمگیریست که مخل خوانش درستش میشود و این به هیچ وجه شایستهی این منظومهی سترگ نیست. مثال میزنم. سطر "تنها به جای باز میوهی کال گسستگی" یک سطر کامل است ولی در این کتاب به این صورت چاپ شده:
تنها به جای باز
میوهی کال گسستی
یا: سطرهای "بدرود، رود من!/ بود و نبود من" در واقع دو سطر مستقلاند و باید جدا از هم تایپ شوند، به این صورت:
بدرود
رود من!
بود و نبود من!
ولی به صورت یک سطر در سه بخش تایپ شدهاند، به این صورت نادرست:
بدرود
رود من
بود و نبود من!
و نمونههای دیگر که مایه تأسف است و ای کاش در چایهای بعدی با دقت بیشتر و ویرایش دقیقتر چاپ شده باشد و پس از این چاپ شود...