.

.

بین شاید و یقین / سعید سلطانی طارمی



خواب نیستم

دارم از کرانه‌های ذهن خود عبور می‌کنم

شک چابکی مرا

سوی سایه روشنی ضعیف و دور می بَرَد

سایه روشنی که پشت آن

هیچ نیست جز یقین ساده‌ای که فکر می‌کند:

"می‌شود تخیل مرا مهار کرد و باب میل خویش شکل داد

می‌شود تو را به خانه راند و پرده را کشید

می‌شود کنار زنبق ایستاد و گفت:

                           "وای! لاله را ببین!"

می‌شود که زیر چشم ماهواره‌ها 

سیب خورد و در بهشت ماند

آه می‌شود...


2

خواب نیستم

دارم از کرانه‌های دور ذهن خود عبور می‌کنم

شک روشنی

بغض کرده پشت میز من

روی صفحه‌ای که از "شده‌است و می‌شود" پر‌است

یک علامت سوال گُنده می‌کشد.

باورم نمی‌شود

باورم نمی‌شود که همزمان 

"هرچه سخت و محکم است در جهان من  

دود می‌شوند"

و سپیدهای جاودانه‌ام

کم کَمَک کبود می‌شوند.


دور می‌شوم

دور می‌شوم از این هزارسالگی

و به سوی روشنایی دگرشونده می‌روم. 

چشم باز می‌کنم

ابر سبزه‌ای که بین شاید و یقین

وول می‌خورد

در کنار من برهنه خفته است.


خواب نیستم.