.

.

سواحلی و منظومه خوزیات / مهدی اخوان ثالث / حسن صنوبری

اگر با اخوان مانوس نباشیم، یعنی دفتر شعرهای مهم و معروفش را نخوانده و نفهمیده و دوست نداشته باشیم، البته که کتاب «منظومه ی بلند سواحلی و خوزیات» مرحوم مهدی اخوان ثالث (م.امید) برای ما خیلی قابل توصیه نیست. اما در غیر این صورت این کتاب، دفتر شعرِ بسیار خواستنی و خاصی است. با شعرهایی درخشان و زیبا. گفتنی ست عمومِ شعرهای این کتاب هم زیبا هستند هم عجیب و غریب؛ و البته بعضی‏هاشان فقط عجیب و غریب! (مخصوصا آنها که به نظرم ادای دینِ نیماییِ اخوان است به میراث خمریات ادبیات پارسی). از این میان شعرهایی مثل «و اما بعد»، «شوش را دیدم»، «گلی بر آب»، «شامگاهی» و «چه خواهد شد؟» را بسیار دوست می‌دارم. سال گذشته در یکی از یادداشت‌های به رنگ آسمان چند سطری از «چه خواهد شد؟» را آورده بودم و به همین خاطر اکنون اینجا این شعر را به طور کامل باز می‌نویسم. مخصوصا از این جهت که تاکنون در اینترنت هم باز نوشته نشده است. «چه خواهد شد؟» را به دلایل بسیاری دوست می‌دارم. یکیش «ابهام معنادار» شعر است. شما وقتی با این نیمایی شگرف برای نخستین بار مواجه می‌شوید حتما می‌بینید نمی‌توانید با آن راحت ارتباط برقرار کنید. شعر برای شما مبهم و پرسش برانگیز است. موضوع شعر هم دقیقا همین است. پرسش از یک حقیقتِ مبهم. یعنی همان طور که شاعر در تحقیق پرسش خویش با ابهام مواجه است، مخاطب هم در تحقیق معنای شعر به ابهام دچار می‌شود. این تناسب پیام و پیکره است. و البته که با کمی دقت از افزونیِ این ابهام کاسته می‌شود. دیگر دلیلی که این شعر را بزرگ می‌دارم این است که پوسته‌ی سیاست را می‌شکافد و به پروانگیِ فلسفه می‌رسد. یعنی پرسش روزمره و سیاسی را به پرسش جاودانی، بنیادی و فلسفی می‌رساند. همچنین در این شعر اخوان سراغِ همان موضوعِ محبوب من یعنی سنجه‌ی ابطال پذیری برای امور سیاسی و اجتماعی می‌رود و همچنین به هجو روشنفکران (روشن اندیشان) و کلا هجو همه طبیبانِ مرگ-نسخه و دیگر مدعیان دروغین و دروغگو می‌پردازد (دلیل سوم و چهارمم برای دوست و عزیز داشتنِ «چه خواهد شد؟»).

امیدوارم که ذکر دلایل اربعه برای دوست داشتن این نیمایی شکوهمند اخوان، کمکی به کاسته شدن ابهام در مواجهه شما با شعر کرده باشد.


سواحلی و خوزیات اخوان ثالث


«چه خواهد شد؟»
حرفی بزنم دردت کنه
شاید روزی مردت کنه
(یک حکمت و مثل خراسانی)


چه شد؟ ای... ! با شما بودم؛...

یکی با من بگوید، از شمایان، ای شما ایشان!

چه شد؟ پرسیدم ازتان، نیز می‏پرسم:

چه خواهد شد؟ مرا روشن کنید ای روشن اندیشان!

یکی پرسیده اید از خویش، ای بیگانه با خویشان؟

جواب اما چه؟ از پرسیده تان، همچون نپرسیده،

که هر دو یک سخن دارید.

بدم می ‏آید، اما خوب آگاهم

که هر دو یک جواب آرید؛

                             {آری،

                                    {- هیچ!

- و باری هیچ!

من از این پیش‏تر دانسته بودم خویش

و دانم نیز پیشاپیش.

که گویا هیچ دِه با هیچ بِستان هیچ کارش نیست.

بدینسان پس شما را نیست با من نیز کاری هیچ

- و باری هیچ

بلی، اما دلم چون بوم،

درین کاخِ کهنسالِ پُرافسانه،

گواهی می‏دهد از وحشتِ ویرانه ای بس شوم.

که راهِ گِرد گردانِ عبث را پویه چون پرگار،

به سانِ چشم بسته استرِ عصار،

توان هرگام از آن فرجامِ ره دانست

و یا آغاز

و این بیهودگی تا بی نهایت همچنان باقی ست.

سرابستان همّت ها که شد ویرانه هیچستان

حدیث بردگی ها را حکایت همچنان باقی ست.


***

خدا را ای سرآمد ای گرانمایه

یکی از خود بپرس، آخر

چه خواهد شد؟ چه خواهد شد

به این راوی بگو، ای مطلق، ای شاعر

***

- «چه خواهد شد؟

رها کن، هرچه شد شد، هوم، چه پرسش ها!

یقین روز دگر چون بامداد آید

ز رُستنگاهِ خود خورشید رخشان سر نخواهد زد؟

و شب، ماه و ستاره از نهان سر بر نخواهد زد؟»

***

و اما من به خود نگذارم اینان را

رهاشان هم نخواهم کرد

اگرچه در غریبِ انزوای خود

فراغت جسته ام از بیش و کم دیری ست

هنوز اما ز ارباب عبارتها و عبرتها

و اصحابِ فراستها و فرصتها

کمابیش از مدارِ بیش و کم پرسم

جواب خویشتن دانسته پیشاپیش

ولیکن باز هم پرسم.


***

دریغا! ای دریغا من!

دریغا! ای دریغا ما!

من اما باز هم تا زنده ام، هرگز

همان می‏ پرسم از هر سوی و از هر کس

جوابم گرچه هیچاهیچ

خطابم گرچه بیهوده

ازین بیهودگی غفلت نخواهم کرد

الا یا مطلقک، نورسته ترتیزک

الا یا پیشتازک، گنده گو ریزک

الا یا چیزها کمتر ز ناچیزک

بگویم سرد، تا دردت کند شاید

میان همگنان مردت کند شاید

بگویم سرد و پرسم درد، هم از مرد، هم از نامرد

چنانچون عابری کز عابری از وقت می‏پرسد

و می ‏داند – چه بد دانستنی! دردا!-

که سوی منزلی یا مقصدی، جایی نمی پوید

و می‏ داند که بی شک بهر او این لحظه هم چون

                                                    لحظه ی‏ پیش است

و این ساعت چنانچون ساعتی زین پس

و می‏داند که یکسانند ساعت ها

و یکسان است چون بود و نبود او.

بر این همواریِ همواره _ ای بی رحمی! ای دهشت! _

نبود و بود او چون دیر و زودِ او

و او دیگر برایش هیچگه نه دیر، نه زود است

و می‏داند که این پرسیدنی بسیار بیهوده است

و اما باز هم می‏پرسد از ساعت

من آری اینچنین باری

در اثنای عبور از عابران، گو هرکه خواهی باش،

کمابیش از عبورِ بیش و کم پرسم

جواب خویش

ز کس نشنیده خود دانسته پیشاپیش،

ولیکن باز هم پرسم.

نشان این همانی ها

ز گافِ گام تا قاف قدم پرسم

وزین پرسیدن است انگار – این بیهوده ‏تر بیگار-

که من از بودنِ خود یادم آید گاه

و می‏دانم که من چون معجزی از آفرینش باز هم هستم

و این اعجاز را بی کمترین تردید

                                    {چون از مهر و کین مستم

چو پیغامی که بیند چشم و گیرد گوش، باور می‏کند دستم.


***

و اینک باز

من و آن پرسش دیرینه وین معبر،

- «چها شد؟ دیدی آخر، بیش یا کم؟»

                                          {- «هیچ!»

- «چها خواهد شد؟ آن هم هیچ!»




خرمشهر، کوی آریا، اسفند  ۱۳۵۱