.

.

ای کاش/ مهدی عاطف‌راد

گم کرده بودم راه خود را در سیاهی‌های سردرگم کننده

قلبم پر از تشویش تنهایی

ذهنم پر از تردید ترس‌آور

بر گرد خود می‌گشتم و حیران به هر سو می شدم خیره

اندوه بر اندیشه‌ام چیره

چیزی به جز بن بست یأس‌آور نمی‌دیدم

راه برون‌رفت از سیاهی را

پیدا نمی‌کردم

با خویش می‌گفتم:

ای کاش بر راه رهایی

دیوار بی در هیچ‌کس هرگز نمی‌ساخت

هرگز کسی درهای باز آرزو را

بر روی دیگر کس نمی‌بست

هرگز کسی زندانی حرمان نمی‌شد.

 

ای کاش تاریکی تنهایی

از کهکشان روشن امید

می‌شد لبالب

تا شب‌نوردانی که راه خود به سوی بامداد آرمان را

درمی‌نوردند

هرگز نمی گشتند اسیر یأس‌های یائسه

نومید و سردرگم ز راه خویش هرگز وانمی‌ماندند.

 

ای کاش اینجا همسرایی بود گرم آوا

تا همصدا با هم سرود روشن امید می‌خواندیم

از هم توان پایداری می‌گرفتیم

با هم به سوی دوردست آرزوها پیش می‌رفتیم

ای کاش...