.

.

مرا دریاب / حسین_رمضانپور




مرا دریاب ای دیرآشنا ای دوست

چراغ خانه ی ویرانه ام بی سو تر از بی سوست


نمانده در تن رنجور و تیپاخورده ام جانی که برخیزم

که باور کرده ام این روز ها

 همسنگ پاییزم

(کجای این شب تیره قبای ژنده ی خود را بیاویزم)


من از چندین جهت در کوچه ایی متروک 

کنار جوی آبی که نگاه مرده ای دارد

میان های و هوی زخم های خود پلاسیدم

کجایی سوی امیدم؟

مرا دریاب 

مرا دریاب حتی میشود در خواب


نگاهت را به چشمان به خون آغشته ام بسپار

درآغوشم بکش قدری که سر برشانه ات، خالی کنم اَبران چشمم را


در آغوشم بکش محکم که میخواهم

به روی سینه ی البرزگونه ت کودکانه تر بگریم زار

مرا دریاب 

چون هرگز نبودم اینچنین بی تاب


هنوزم در پس دیوارهای آشنایی مهربانی هست؟

هنوزم آنطرف ها شادمانی هست؟

برای سایه ی افتاده از پا ارغوانی هست؟

و یا مثل من از اینجا که دلگیرم تو دلگیری؟

تو هم روزی هزاران بار در پس کوچه می میری؟

گمانم حال و روزت بهتر از احوال من باشد 

که عمری می شود حتی سراغم را نمی گیری

مرا دریاب

مرا دریاب ای دیرآشنا ای دوست

که عمری می شود فانوسِ ویران_خانه ام بی سوست