.

.

حکایت / سعید سلطانی طارمی


   پیشکش به دوست شاعرم محمد رضا راثی پور


مست بود 

گوش آب را گرفت و گفت:

سخت و سرکشی.

می سپارمت به آفتاب.


آب ،

ترسخورده، تب گرفت.

بی قرار خویش را به باد داد.


باد ریختش به دامن شلیته ی دراز و بردش آسمان.

آب خوش خوشان 

روی موج خویش خواب رفت


مست بود

دست کرد و لفچه ی اریب باد را گرفت و گفت:

های اُشترک!

آب را کجای ماه می بری؟

زود باز گرد و روی خاک ریز.


باد بازگشت  و آب را از آسمان

سرنگون به سوی خاک  گریه کرد 


آب تشنه بود

گفت: تشنه ی توام. چرا به خاک می سپاریم؟


مست دست کرد و قلب خویش را

کَند و در دهان آب قطره ای چلاند

آب مست و بی تعادل از ستیغ ها

سوی گودنای خاک غلت زد.


مست بود 

آب را که روی موج هاش، بی قرار

نعره می کشید

دید و گفت:

خوش به حال تو که زنده ای!

سنگ و باد و آفتاب نیستی

عین چشمهای آن زن جوان

راز و خنده ای.

 9/3/97