.

.

چراغ صبح می‌سوزد به راه دور/ مهدی عاطف‌راد


 

اگرچه دنیای شعر نیما در نگاهی از دور، کم و بیش دنیایی شب‌زده به نظر می‌رسد و تاریکی شب بر بخش چشمگیری از فضای آن غالب و حاکم است ولی در این‌گوشه و آن گوشه‌ی آن نشان از سحر و سپیده‌دم و صبح و روشنی بامدادان هم کم نیست و بین آنها با شب همان چالشی وجود دارد که بین روشنایی با تاریکی و نور با ظلمت در شعر او وجود دارد.

شعر نیما نشانه‌های فراوان از چشم انتظاری صبح دارد و در این انتظار است که او تیرگیهای شبی را که بر دلها نشسته، از رنگ خود وامی‌کند:

 

تا کسی ما را نبیند

تیرگیهای شبی را که به دلها می‌نشیند

می‌کنم از رنگ خود وا.

 

زانتظار صبح با هم حرفهایی می‌زنیم

با غباری زردگونه پیله بر تن می‌تنیم

من به دست، او با نک خود، چیزهایی می‌کنیم.

(مرغ غم)

 

او در دل شب غم‌انگیز، صبحی خنده بر لب است که تیرگیهای شب را در دل غم‌زده‌اش می‌اندوزد:

 

همچو صبحم نه لب از خنده جدا لیک چو شب

تیرگیها به دل غم‌زده می‌اندوزم.

(غزل)

مژده‌ی شعر نیما هم مژده‌ی روشنی صبح سفید است، در لحظه‌های سرخوشی‌اش که در یک دستش ساغر است و در دست دیگرش دف :

 

مژده آورده‌ام از روشنی صبح سفید

دستی اکنون به لب ساغر و دستی به دفم

(غزل)

 

یکی از زیباترین تابلوهای بامدادی در شعر نیما، تابلوی زیر است که در آن مرغ زرین خورشید، اگرچه سحرهنگام پرهای زرافشانش را نهان کرده و از دیدگان مردم پنهان است، ولی در گنجینه‌ی نهانگاهش در حال زرکوبی است:

 

سحرهنگام کاین مرغ طلایی

نهان کرده‌ست پرهای زرافشان

طلا در گنج خود می‌کوبد اما

نه پیدا در سراسر چشم مردم.

(می‌خندد)

 

در شعر "امید پلید" خروسان ناحیه‌ی سحر مژده‌ی آمدن صبحی روشن از دور را می‌دهند؛ صبحی که ستیزه‌ی شب را بر باد می‌دهد، افسانه‌ی هول را از هم می‌گسلد، و پیوندبخش قطار ایام است؛ صبحی که از خاک اندوده‌ی تیرگی را پاک می‌کند، و آلودگی‌اش را می‌روبد و می‌شوید و از بین می‌برد:

 

در ناحیه‌ی سحر خروسان

این‌گونه به رغم تیرگی می‌خوانند:

"آی آمد صبح روشن از دور

بگشاده به رنگ خون خود پر.

...

آی آمد صبح خنده بر لب

بربادده ستیزه‌‌ی شب

از هم گسل فسانه‌ی هول

پیوندنه قطار ایام

...

آی آمد صبح چست و چالاک

با رقص لطیف قرمزیهاش

از قله‌ی کوههای غمناک

از گوشه‌ی دشتهای بس دور

آی آمد صبح تا که از خاک

اندوده‌ی تیرگی کند پاک

وآلوده‌ی تیرگی بشوید

آسوده پرنده‌ای زند پر."

 

اما این زمزمه‌ها که مژده‌آور دمیدن صبح است، به گوش سوداگر شب که با چشمان گریان در گوشه‌ای به کمین ایستاده و لاشه‌ی از دم آویزان جانوری مرده را می‌ماند، چون خبر مرگ عزیزان دردناک و دل‌خراش است و او را آزار می‌دهد:

 

استاده ولیک در نهانی

سوداگر شب به چشم گریان

چون مرده‌ی جانور ز دنب آویزان

در زیر شکسته‌های دیوارش

حیران شده است و نیست

یک لحظه به جایگه قرارش.

آن دم که به زیر دودها پیداست

شکل رمه‌ها

وز دور خروس پیرزن خواناست

او بیشتر آورد به دل بیم

این زمزمه‌ها

کز صبح خبر می‌آورد باز

هم‌چون خبر مرگ عزیزان

او راست به گوش.

 

و این سوداگر سیه‌کار شب تمام تلاش مذبوحانه‌اش را می‌کند تا با نقاط تیره‌ای که پی هم می‌چیند، سیاهی شب را تداوم بدهد و شب سیاه‌رو را با فریب و نیرنگش سیاه‌تر گرداند. او امید زوال صبح را در دلش می‌پروراند و آرزوی تیرگی آن را دارد، و از این‌روست که روشنی صبح خندان را می‌مکد و هرکجا اندیشه‌های درست مردمی را می‌بیند، آنها را می‌بلعد:

 

چون ذره دویده

در عروق دنیای زبون

بس نقطه‌ی تیرگی پی هم

می‌چیند

تا آن‌که شبی سیاه‌رو را

سازد به فریب خود سیه‌تر

با دم پر از سمومش آن بیگانه

آلوده‌ی خود بدارد آن را

بر تیرگی سحر بیاویزد

تا تیرگی از برش

نگریزد

تا دائم این شب سیه ماند

او می‌مکد از روشن صبح خندان

می‌بلعد هرکجا ببیند

اندیشه‌ی مردمی به راهی‌ست درست

وندر دلشان امید می‌افزاید

می‌پاید

می‌پاید

تا هیچ‌که بر ره معین ناید

از زیر سرشک سرد چرکش

بر رهگذران

مانده نگران

می‌سنجد روشن و سیه را

می‌پرورد او به دل

امید زوال صبحگه را.

(امید پلید)

 

 

خنده‌ی صبح اما همیشه شاد و امیدانگیز و دل‌گرم‌کننده نیست، بلکه گاهی هم خنده‌ای سرد و از سر  افسردگی و نومیدی است، از جمله در شعر "خنده‌ی سرد" که در آن باد دمنده با هجوم تند و سرکش خود شادی و امید صبح را می‌دزدد و با خود می‌برد و صبح چون کاروان دزدزده، با لبانی که خنده‌ای سرد و دل‌سرد کننده بر آن نشسته، افسرده می‌نشیند:

 

صبحگاهان که بسته می‌ماند

ماهی آبنوس در زنجیر

دم طاووس پر می‌افشاند

روی این بام تن بشسته ز قیر

 

چهره‌سازان این سرای درشت

رنگدانها گرفته‌اند به کف

می‌شتابد ددی شکافته پشت

بر سر موجهای هم‌چو صدف.

 

خنده‌ها می‌کنند از همه سو

بر تکاپوی این سحرخیزان

روشنان سر به سر در آب فرو

به یکی موی گشته آویزان.

 

دلربایان آب بر لب آب

جای بگرفته‌اند

رهروان با شتاب در تک و تاب

پای بگرفته‌اند.

 

لیک باد دمنده می‌آید

سرکش و تند

لب از این خنده بسته می‌ماند

هیکلی ایستاده می‌پاید.

 

صبح چون کاروان دزدزده

می‌نشیند فسرده

چشم بر دزد رفته می‌دوزد

خنده‌ی سرد را می آموزد.

(خنده‌ی سرد)

 

در شعر "لکه‌دار صبح" هم کم و بیش با همین فضای مأیوس کننده روبه‌روییم. همه در انتظار رسیدن صبح طلایی و رمیدن تیره‌رویان شب‌اند، اما افسوس که صبحی که از راه می‌رسد صبحی لکه‌دار و طعنه‌زن است که تیرگی چرکین و آلوده‌ی شب بر رویش نقش و نشان کدر و کثیف خود را به‌جا نهاده است:

 

چشم بودم بر رحیل صبح روشن

با نوای این سحرخوان شادمان من نیز می‌خواندم به گلشن

در نهانی جای این وادی

بر پریدنهای رنگ این ستاره

بود هر وقتم نظاره.

کاروان فکرهای دوردور این جهان بودم

راههای هولناک شب بریده

تا پس دیواره شهر صبح اکنون دررسیده

بر سر خاکسترم ره بود

وین سخن را دم‌به‌دم گویا:

"می‌رسد صبح طلایی

می‌رمند این تیره‌رویان

پس به پایان جدایی

چشم می‌بندم به روشنهای دیگرسان."

 

آمد از ره این زمان آن صبح

لیک افسوس

گرچه از خنده شکفته

زیر دندانش ز چرکین شبی تیره نهفته

می‌نماید لکه‌داری روی خاکسترسواری

می‌دمد بر صورت خاکی

هم‌ردیف نابه‌کاری

لکه‌دار صبح با روی سفیدش روبه‌روی من

می‌نشیند خنده بر لب

می‌پراند تیرهای طعنه‌ی خود را به سوی من

آه، این صبح سراسیمه

از ره دهشت‌فزای این بیابانها رسیده

تا بدین جانب عبث با سر دویده

از سفیداب رخ زردش زدوده

رنگ گلگونتر

پس به زرد چرک‌آلوده

می‌نماید پیش چشم من

نه چنان‌که در دگر جا.

(لکه‌دار صبح)

 

اما همه‌ی صبحها لکه‌دار و طعنه‌زن و دزدزده نیستند و خنده‌ی سرد و یأس‌انگیز ندارند. صبحهای پاک و سپید با خنده‌های گرم و امیدانگیز هم کم نیستند، هم‌چون صبحی که در شعر بلند و دلکش ناقوس تصویر شده است:

 

بانگ بلند و دل‌کش ناقوس

در خلوت سحر

بشکافته‌ست خرمن خاکستر هوا

وز راه هر شکافته با زخمه‌های خود

دیوارهای سرد سحر را

هر لحظه می‌درد.

...

ناقوس دل‌نواز

جا برده گرم در دل سرد سحر به ناز

آوای او به هر طرفی راه می‌برد.

...

دینگ دانگ... شد به در

این بانگ دل‌نواز

از خانه‌ی سحر

خاموش تا کند

قندیلها به خلوت غم‌خانه‌های مرگ

...

دینگ دانگ در شتاب

در هر درنگ که باید

بسیار مژده‌هاست

با این لطیف دم

بیهوده آن سحرخوان ناقوس

در التهاب سوز نهان نیست

با داستان او

جز خیر از برای کسان نیست.

 

او با لطیفه‌ی خبر صبح‌خند خود

(کز آن هزار نقش گشوده

وز خون ما، سیاه، گرفته‌است رنگ)

بر این صحیفه خط دگرسان

تحریر می‌کند.

...

دینگ دانگ در مراقبه‌ی زندگی که هست

این است ره به روی رهایی

با او کلید صبح نمایان

وز او شب سیاه به پایان.

...

دینگ دانگ این چنین

ناقوس با نواش درانداخته طنین

از گوشه جای جیب سحر صبح تازه را

می‌آورد خبر

او مژده‌ی جهان دگر را

تصویر می‌کند.

(ناقوس)

 

در شعر "خروس می‌خواند" هم خروس با قوقولی قوقویش مژده‌ی دمیدن صبحی نورانی و دل‌گشا می‌دهد، صبحی نازنده و دل‌نواز:

 

قوقولی قو، خروس می‌خواند

از درون نهفت خلوت ده

از نشیب رهی که چون رگ خشک

در تن مردگان دواند خون

می‌تند بر جدار سرد سحر

می‌تراود به هر سوی هامون.

...

گرم شد از دم نواگر او

سردی‌آور شب زمستانی

کرد افشای رازهای مگو

روشن‌آرای صبح نورانی.

 

با تن خاک بوسه می‌شکند

صبح نازنده، صبح دیرسفر

تا وی این نغمه از جگر بگشود

وز ره سوز جان کشید به در.

 

قوقولی قو، ز خطه‌ی پیدا

می‌گریزد سوی نهان شب کور

چون پلیدی دروج کز در صبح

به نواهای روز گردد دور.

 

می‌شتابد به راه مرد سوار

گرچه‌اش در سیاهی اسب رمید

عطسه‌ی صبح در دماغش بست

نقشه‌ی دلگشای روز سفید.

...

قوقولی قو، گشاده شد دل و هوش

صبح آمد، خروس می‌خواند.

(خروس می‌خواند)

 

در شعر "بخوان ای هم‌سفر با من" کاروانی خسته رودرروی صبح می‌خواند و از هشیاران و بیداران و خوابان منزلگه کاروان می‌پرسد:

 

به رودرروی صبح این کاروان خسته می‌خواند

کدامین بارکالا سوی منزلگه رسد آخر؟

که هشیار است؟ کی بیدار؟ کی بیمار؟

کسی در این شب تاریک‌پیما این نمی‌داند.

 

شاعر شاهد قطار کاروانهایی بوده که صبح از رویشان پیغام می‌برده، و در دل ظلمت شب خیال صبح خندان را می‌دیده و چراغ صبح را که از دوردست‌ها به او می‌نگریسته:

 

مرا خسته در این ویرانه مپسند

قطار کاروانها دیده‌ام من

که صبح از رویشان پیغام می‌برد

...

خیال صبح می‌بندد به دل این ظلمت شب

پر از خنده، هزاران خنده او را بر شیار روی غمناکان

کامید زنده‌ی خود مرده می‌دارند

...

چراغ صبح می‌سوزد به راه دور، سوی او نظر با من

بخوان ای هم سفر با من.

(بخوان ای هم سفر با من)

 

خواب و خیال روشن صبح در شعر "او را صدا بزن" هم در دره‌های خفته در آغوش کوهها پرتوافکن است و بانگ دل‌کش خروس طنین‌انداز است که مژده‌ی دمیدن صبح را به دوردست‌ها می‌برد:

 

جیب سحر شکافته ز آوای خود خروس

می‌خواند

بر تیزپای دل‌کش آوای خود سوار

سوی نقاط دور

می‌راند

بر سوی دره‌ها که در آغوش کوهها

خواب و خیال روشن صبحند.

(او را صدا بزن)

 

صبح خندان و امیدانگیز در چشم انداز شعر "می‌خندد" هم دیده می‌شود:

 

به رخم می‌خندد، می‌خندد

می‌دهد خنده‌ی او ره به امید

هم‌چو پای آبله‌ی راه دراز

در بیابان ز دم صبح سپید.

(می‌خندد)

 

مژده‌ی نزدیک شدن صبح را نیما در شعر "یک نامه به یک زندانی"، به نجلای گریان می‌دهد و به او بشارت می‌دهد که با دمیدن آن صبح دل‌افروز، رفیق سفرکرده‌اش هم خواهد آمد:

 

نجلا روی حصیرش در اتاقش تنها

هفت‌پیکر می‌خواند

گاهی او شعر مرا

که ز بر دارد با من به زبان می‌راند

من به او می‌گویم:

"نجلا! گریه نکن

صبح نزدیک شده‌ست

با دلاویزی خود دل افروز

آن سفرکرده می‌آید یک روز."

(یک نامه به یک زندانی)

 

و سرانجام در شعر "مرغ آمین" با دور شدن مرغ آمین، صدای خروس را می‌شنویم که مژده‌ی دمیدن سپیده‌دم را می‌دهد و گریختن شب و آمدن صبح:

 

در بسیط خطه‌ی آرام می‌خواند خروس از دور

می‌شکافد جرک دیوار سحرگاهان

وز بر آن سرد دوداندود خاموش

هرچه با رنگ تجلی رنگ در پیکر می‌افزاید

می‌گریزد شب

صبح می‌آید.

(مرغ آمین)