در کوچههای کودکیِ من
درهای صفکشیدهٔ مغرور
با شیشههای رنگی
با لکههای روشنِ دلتنگی...
«روزی دوباره خنده و لبهای سردِ تو
پیوند میخورند...»
اما
آیینه دلسیهتر از آن است
که راستراست زل بزند توی چشمهات
و راست
راست
راست بگوید.
ای رفته تا هزار و
هزارانهزار فرسنگ
آنسوتر
ای دور
دور
دور
ــــ خدایا چقدر دور! ــــ
اینجا کسی میان هزاران نگاهِ بیرنگ
در انتظارِ نور نشسته
اینجا کسی دخیل به درهای بسته بسته...
روزی دوباره خنده و لبهای سردِ ما
پیوند میخورند
اما...
#محسن_صلاحیراد
کوچۀ کلارا، ۴ دی ۱۳۹۵