.

.

می دانم / محمد علی شاکری یکتا


می دانم لب هایت را دوخته اند

دستبندی برایت ساخته اند

دارکوبی بردرخت کاج کنار پنجره ات

نوک می کوبد و تو کره اسبان و مرغزاران را

از یاد نبرده ای

طنابی دم می جنباند

چون مار زنگی 

تا هوس نکنی مستی شبانه انگورها را تماشا کنی.


عاشقانه به دنیا نیامده ای که عاشقانه در سلولت بمیری

  گرسنه تر از آهوان زخمی.

زیر این گنبدها و شهرهای آبله رو

زیرلبخندنمکین خودت

 درلحظه ای که به خواب می روی

با زخم دهان گشوده ی بی‌گناهی ات

چیزی در رگ های زمین می جوشد

رودخانه ای مذاب

گدازه ی نفرت مردمان

گدازه ی عاشقانه ی دریای شمالی

جریان آتشین و سیٓال عاطفه و

نفرت از قلٓه های پوک

می توفد و درهم می پیچد

بیرون می زند از اعماق 

تا جمجمه ی زندانبانت را بترکاند

تکه تکه تکه تکه کند

درست پیش چشمانت.


شعری از مجموعه ی چاپ نشده ی «گدازه های دریای شمالی»

محمدعلی شاکری یکتا

#شعر 

@RKaaIV