.

.

خوابهای خوش و ناخوش نیما/ مهدی عاطف‌راد


غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند.

 

نیما در شعرهایش بارها سخن از خواب گفته، از خفتگان و خواب‌آلودگان و خواب‌زدگان و خواب‌بینندگان، از خوابهای خوش و ناخوش خودش و دیگران و از خوابهایی که دیده یا دیده‌اند، از خواب تیزپرواز، از خواب پادشاه فتح، از خواب غافلان و ناهشیاران، از خفتگان فلجی که در انتظار یک روز خوش فرج به خواب رفته‌اند، هم‌چنین از خواب جهانخواران پلید سیاه‌اندیش و سیه‌کار، و از تلاش جهان‌افسایان برای به خواب  بردن و ربودن هشیاری و بیداری خلق.

 

بسیار شد به خواب

این خفته‌ی فلج

در انتظار یک

روز خوش فرج

پیوندهای او

گشتند سرد

از بس که خواب کرد.

 

از بس که خواب کرد

بیم است کاو نخیزد از رخوت بدن

او را صدا بزن.

- او را صدا بزن

 

پادشاه فتح، در تمام طول شب که انبوه ستاره‌های آسمان یکان یکان فرومی‌ریزند و خاموش می‌شوند، و از درون تیرگیهای سیه‌کردار تزویرکار، سایه‌های قبرهای مردگان و خانه‌های زندگان درهم‌می‌آمیزند، و جهان‌افسای افسونگر در پی آن است که چشم و گوش بیداران و هشیاران را اسیر بیهوشی خواب کند، بیدار است و برای استراحت بر تختش لمیده و چشمهایش را بسته و خود را به خواب زده، اما نخوابیده و با چشمهای بسته در حال نقشه کشیدن برای آفرینش فرداهای دل‌کش است و غرق در اندیشه‌های دور و دراز و خوش سحرگاهی:

 

در تمام طول شب

کاین سیاه سال‌خورد انبوه دندانهاش می‌ریزد

وز درون تیرگیهای مزور

سایه‌های قبرهای مردگان و خانه‌های زندگان در هم می‌آمیزد

وان جهان‌افسا، نهفته در فسون خود

از پی خواب درون تو

می‌دهد تحویل از گوش تو خواب تو به چشم تو

پادشاه فتح بر تختش لمیده است

بس شب دوشین بر او سنگین و بزم‌آشوب بگذشته

لحظه‌ای چند استراحت را

مست بر جا آرمیده است.

 

لیک چون در پیکر خاکستری آتش

چشم می‌بندد به خواب نقشه‌ها دلکش

واوست در اندیشه‌ی دور و درازش غرق.

- پادشاه فتح

 

در تمام طول شب، آری

کز شکاف تیرگیهای به‌جا مانده گریزانند

سرگران‌کارآوران شب

وز دل محراب قندیل فسرده می‌شود خاموش

وین خبر چون مرده‌خونی کز عروق مرده بگشاید

می‌دمد در عرقهای ناتوان ناتوانان

و به ره آبستن هولی‌ست بیهوده

وان جهان‌افسا نهفته در فسون خود

از پی خواب درون تو

می‌دهد تحویل از گوش تو خواب تو به چشم تو

وز ره چشمان به خون تو.

- پادشاه فتح

 

شهری که پرورده‌ی خاموشی‌ست، شهر منکوب شده هم دیری‌ست که به خواب فرو رفته و از او آوای نفسی هم برنمی‌شود. ظاهر این شهر خفته به مردگان می‌ماند، بی‌تکان و بی‌جنبش در تن و بی‌جلا در جان:

 

شهر دیری‌ست که رفته‌ست به خواب

(شهر خاموشی‌پرورد

شهر منکوب به جا)

و از او نیست که نیست

نفسی نیز آوا

مرده را می‌ماند

که در او نیست که نیست

نه جلایی با جان

نه تکانی در تن

و به هم ریخته‌ی پیکره‌ی لاغر اوست

بر تنش پیراهن.

- سوی شهر خاموش

 

در این شهر خاموشی‌پرورد، کج‌اندازان برای خواب کردن دیگران، برای مردم لالایی می‌گویند و در گوشها الفاظ فریب‌آور زمزمه می‌کنند:

 

و کج‌اندازان

(به گواهی خاموش)

از پی وقت‌کشی خود و خواب دگران

مانده لالایی یک قد شده الفاظ فریب‌آور را گوش

- سوی شهر خاموش

 

ولی در نهان، شهر در حال دیدن خوابهای شیرین و خوش است، خواب برآمدن صبح روشن و شکستن درب زندان شب تاریک:

 

خواب می‌بیند (خوابش شیرین)

که بر او بگذشته‌ست

منجمد با تن او مانده، شبان سنگین

و افق می‌شکند

هم‌چو در برزخ زندان سیاه

وآرزویی که فلج آمده بودش اکنون

بسته در زمزمه‌ی صبح نفس

جسته در مسکن بیداران راه

- سوی شهر خاموش

 

و آنها که درهای شهر را بسته‌اند، خیال خام کرده‌اند و کارشان عبث و بیهوده است، هم‌چنین آن پاسبانانی که بر فراز باروی شهر می‌کوشند تا خفتگان را خسته‌ی بیم و نهیب دارند، اشتباه حساب کرده‌اند، زیرا وقتی نوای خوش بیداری و آگاهی و رهایی به گوشها برسد، همه‌ی خفتگان بیدار می‌شوند و از جا برمی‌خیزند:

 

شهر را دربندان بر عبث در بسته

پاسبانانش بیهوده به چشمان مهیب

بر فراز بارو

خفتگان را دارند

خسته‌ی بیم و نهیب

بیهده روشن فانوس

بیهده مشتی حیران

بیهده مشتی مأیوس.

خبرانگیز نوای خوش او

برمی‌انگیزد تن

از هر آن خفته که هست

- سوی شهر خاموش

 

سرانجام آن روز خوش فرا خواهد ‌رسید که این شهر مفلوج که رگهایش از خواب گران خشک شده، از خواب بیدار خواهد شد و به بینایی درونی و روشن‌بینی و خودآگاهی خواهد رسید:

 

می‌رسد قافله‌ی راه دراز

شهر مفلوج (که خشک آمده رگهایش از خواب گران)

برمی‌آید ز ره خوابش باز

دید خواهد روزی

که نه با چشم علیل دگران

در بد و خوبش آید نگران

و پس خواب دل‌آکنده به افسون و فریب

(کز رگش هوشش برد

وز جگر خونش خورد

و همه مردگی او از اوست)

آید آن روز خجسته که به‌جا آورد او

دوست از دشمن و دشمن از دوست

و به هر لحظه‌ی روشن‌شده‌ای، بیداری

بر کف اش شربت نوش

گرم خواند با او

بدواند با او

وندر اندازد در مخزن رگهایش هوش

هم‌چو مرغی که به هوش آید، جان برده به در

از درون قفسی

سوی شهر خاموش

می‌سراید جرسی.

- سوی شهر خاموش

 

 

خوابهای نیما:

 

بگذر از من رها کن دلم را

که بسی خواب آشفته دیده‌ست

عاشق و عشق و معشوق و عالم

آن‌چه دیده، همه خفته دیده‌ست

عاشقم، خفته‌ام، غافلم من."

- افسانه

 

نیما هم در این میانه گاه در خواب است و خواب می‌بیند، گاهی هم خواب به چشمش راه نمی‌یابد و در دل شب بیدار است.

 

چندین به عذابم مکش و بیم عذاب

بیدار اگر تویی وگر من در خواب

با ما تو هرآن‌چه می‌کنی، می‌کن، لیک

با تو همه در روز حساب است، حساب.

 

یکی از خوابهای خوش نیما، دیدن بار در خواب است، حال که یار در بیداری به سراغش نمی‌آید، پس دیدارش در خواب شیرین مغتنم است و مایه‌ی خوشی و شادی:

 

شب بود و مه از تهیگه ابر بر آب

در سر همه‌ام مستی و در طبع شراب

هرگز گله‌ام نیست که او آن شب نیز

آمد پی دیدار من اما در خواب.

 

گاهی هم سر آن دارد که کوله‌بار شعرهایش را زیر سرش بگذارد و زیر آسمان کبود، به خوابی سنگین و دل‌خواه فرو رود- خوابی که می‌تواند غم‌کاه باشد یا نباشد:

 

ای که در خلوت‌سرای دردبار شاعری سرگشته داری جا

کوله‌بار شعرهایم را بیاور تا به زیر سر نهاده

- روی زیر آسمان و پای دورم از دیاران-

از غم من گر بکاهد یا نکاهد

خواب سنگینم رباید آن‌چنان

که دلم خواهد

- تابناک من

 

یکی از خوابهایی که نیما دیده و از آن سخن گفته، خواب هیبت دریاست، وقتی که یک شب درون قایق، قایق‌نشینان آوازهایی از سر دلتنگی خواندند:

 

یک شب درون قایق دل‌تنگ

خواندند آن‌چان

که من هنوز هیبت دریا را

در خواب

می‌بینم

- ری‌را

 

گاهی هم خوابهای شیرین چنان هوش و حواسش را با خود می‌برد و گیجش می‌کند که حساب ماهها و سالها را از دست می‌دهد:

 

چند سال است که گشته سپری؟

چند ماه است؟ بگو

سال و مه را به حساب

برده غارت از من

یکه‌تاز شب و روز

هم‌چنانی‌که خیال دم بیداری را

خوابهای شیرین

و جوانی مرا

رنجهای دیرین

- یک نامه به یک زندانی

 

و گاهی برعکس، هنگامی که همه خوابند، او بیدار مانده و غم خفتگان خواب در چشمان تر او می‌شکنند و به او اجازه و فرصت خفتن نمی‌دهند:

 

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شب‌تاب

نیست یک‌دم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند.

- می‌تراود مهتاب

 

زمانی هم پس از خوابهای پر هول و تکانی که ره‌آوردش از سفر رنج‌بار اوست، اندیشه‌ی بازگشت زیرکانه او را بیدار نگه‌می‌دارد و اجازه‌ی خوابیدن به او نمی‌دهد:

 

ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک

بازگشت من می‌باید، با زیرکی من که به کار

خواب پر هول و تکانی که ره‌آورد من از این سفرم هست و هنوز

چشم بیدارم و هرلحظه به آن می‌دوزد

هستی‌ام را همه در آتش برپاشده‌اش می‌سوزد.

- دل فولادم

 

 

خوابهای دیگران:

 

من دلم سخت گرفته‌ست از این

میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک

که به جان هم نشناخته انداخته است

چند تن خواب‌آلود

چند تن ناهموار

چند تن ناهشیار.

- برف

لیک ارابه‌چی پیری که رفیق من و تست- آیت بیک

پس زانویش سر

در ارابه برده‌ست

خوابش از عالم دل‌خسته به در.

آن زن بیوه که می‌دانی کیست

سر خود دارد در دست

و سگش (کاش چو سگ آدمی‌ای داشت وفا)

پیش او خوابیده‌ست.

- یک نامه به یک زندانی

چرکین چراست صورت مهتاب؟

کی مانده چشمش بیدار؟

خواب آشنا که هست و چرا خواب؟

- در ره نهفت و فراز ده

دست بردار ز روی دیوار

شب قرق باشد بیمارستان

اگر از خواب برآید بیمار

کرد خواهد کاری کارستان

- شب قرق

به تنگنای نیمه شب

که خفته روزگار پیر

چنان جهان که در تعب

کوبد سر

کوبد پا

- سیولیشه

افسانه: "هر پرنده به کنجی فسرده

شب دل عاشقش مست خورده"

عاشق: "خسته این خاکدان، ای فسانه!

چشمها بسته خوابش ببرده

با خیال دگر رفته از هوش.

- افسانه

باز می‌گویند خوابی هست کار زندگانی

زان نباید یاد کردن

خاطر خود را

بی‌سبب ناشاد کردن

- یاد

در آن دم هرچه سنگین بود از خواب

خروس صبح هم حتا نمی‌خواند

به یغمای ستیز بادها باغ

فسرده بود یکسر.

- بخوان، ای هم‌سفر! با من

با چشم نه خواب دیده‌ی دریاییش

بر ساحل و خفتگان آن می‌نگرد

- گم‌شدگان

- "با کجی‌آورده‌های آن بداندیشان

که نه جز خواب جهانگیری از آن می‌زاد

این به کیفر باد."

- "آمین"

- مرغ آمین

 

یکی از شعرهای بسیار زیبا و پرمعنای نیما، در ارتباط با موضوع خواب، شعر "تیزپرواز" است. تیزپرواز پرنده‌ای‌ست که نامش مشخص نشده، شاید عقاب است، یا باز یا شاهین یا قرقی یا قوش، به هرحال فرقی نمی‌کند، هرچه هست پرنده‌ای تیزپرواز است که سرش را زیر بالش کشیده و به خواب سنگین زمستانی فرو رفته و در جهانی بین مرگ و زندگانی در حال خواب دیدن است:

 

سر شکسته‌وار در بالش کشیده

نه هوایی یاری‌اش داده

آفتابی نه دمی با بوسه‌ی گرمش به سوی او دویده

تیزپروازی به سنگین خواب روزانش زمستانی

خواب می‌بیند جهان زندگانی را

در جهانی بین مرگ و زندگانی

هم‌چنان با شربت نوشش

زندگی در زهرهای ناگوارایش.

 

و خوابهایش کابوس‌گونه است، خواب می‌بیند که بالها و پرهای زرینش بسته است و در مقابلش مرغان کوته‌پرواز پست که دل به دو جا دارند، می‌پرند و مردم آنها ستایش می‌کنند و به آنها آفرین می‌گویند:

 

خواب می‌بیند فروبسته‌ست زرین بال و پرهایش

از بر او شورها برپاست

می‌پرند از پیش روی او

دل‌به‌دوجایان ناهم‌رنگ

وآفرین خلق بر آنهاست.

 

یا خواب می‌بیند- خوابی بسیار تیره و دل‌گزا- که مرغی زشت با نوک آلوده به او نوک می‌زند و می‌خواهد او را از جایش تکان بدهد، و او با تن لخت و پرهای مفلوک و پای سرد بر جای افتاده و قدرت تکان خوردن و دفاع از خود را در برابر آن مرغ پست و زشت و پلشت را ندارد:

 

خواب می‌بیند (چه خواب دل‌گزای او را)

که به نوک آلوده مرغی زشت

جوش آن دارد که برگیرد ز جای او را

واوست مانده با تن لخت و پر مفلوک و پای سرد.

پوست می‌خواهد بدراند به تن بی‌تاب

خاطر او تیرگی می‌گیرد از این خواب.

 

اما اگر با چشمان درون‌بین و حقیقت‌یاب به او نگاه کنیم متوجه می‌شویم که تیزپرواز خواب نیست بلکه خودش را به خواب زده است، و با وجود خاموشی و خواب‌نمایی‌اش چشم امید به زندگانی و رسیدن روزهای خوش بهاران دارد:

 

لیک با طبع خموش اوست

چشم باش زندگانی‌ها

سردی‌آرای درون گرم او با بالهایش ناروان‌رمزی‌ست

از زمانهای روانی‌ها

سرگرانی نیستش با خواب سنگین زمستانی

از پس سردی روزان زمستان است روزان بهارانی.

 

او پرنده‌ای جهان‌بین است و نیروی نهان جهان را با خود دارد، و در چشمان سرد و بی فروغش نشان از روزهای دلگشای آینده است، و خنده بر رخ بیدارنمای گروه خفتگان:

 

او جهان‌بینی‌ست نیروی جهان با او

زیر مینای دو چشم بی‌فروغ و سرد او تو سرد منگر

ره‌گذار! ای ره‌گذار!

دل‌گشاآینده‌روزی است پیدا بی‌گمان با او

او شعاع گرم از دستی به دستی کرده بر پیشانی روز و شب دل‌سرد می‌بندد

مرده را ماند، به خواب خود فرو رفته‌ست اما

بر رخ بیداروار این گروه خفته می‌خندد.