فروغ
فرخزاد در میان شاعران این روزگار « شاعری شهری» است. او دردها و دغدغه
های انسان شهرنشین معاصر را بیش از هر کس درک می کند و به تصویر می کشد.به
این دلیل او را باید یکی از مدرن ترین و امروزی ترین شاعر معاصر در عرصه "
اندیشه " و "زبان" و "ساختار شعر" دانست. ذهنیت فروغ نه مثل نیما در
روستاها و جنگلهای مازندران می گذرد و نه چون اخوان در حال و هوای خراسان
کهن و پندارهای باستانی و " مزدشتی " جاری است و نه چون سپهری در فضای
عرفان هند نفس می کشد و حتی از شاملو با آن زبان باستانگرای بیهقی وار
بسیار امروزی تر می نماید!
فروغ , بویژه در آغاز جوانی ، منتقد پرشور
سنتهای اجتماعی و اخلاقی بود و با بیان بی پرده احساسات زنانه بر چهره
هنجارهای رایج احلاقی و سنتی ناخن می کشید…البته کسانی هم – لابد قربة الی
الله ! – فروغ جوان را در این عرصه تشویق می کردند.( در اولین تپشهای
عاشقانه قلبم که نامه های او به پرویز شاپور است به برخی از این افراد ,
مثل شجاع الدین شفا و علی دشتی و سعید نفیسی که همه از صاحب منصبان فرهنگی
آن دوره اند، اشاره شده است.)
اما این تمامی ماجرا نیست. فروغ در
سالهای کمال اندیشه و شعر خویش به منتقد دنیای مدرن و مناسبتهای حاکم
برآن که چه بسا به مسخ انسان و ارزشهای انسانی در مسلخ ماشین انجامیده
مبدل می شود. فروغ را بیشتر " شاعری ایستاده در مصاف هنجارهای اخلاقی"
شناسانده اند و این بعد از شخصیت او - به عنوان منتقد مدرنیسم - مغفول
مانده , لذا در اینجا به بازخوانی نمونه هایی از شعر او با این نگاه می
پردازیم:
فروغ در شعر" آن روزها رفتند" با بیانی نوستالژیک از فضاهای
سنتی و قدیمی با حسرت یاد می کند و سرانجام از زنی سخن می گوید که " در
ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت " (تولدی دیگر ,ص 16 ), و فضاهای
شهری امروز به غربت رسیده و" اکنون زنی تنهاست!" فروغ در" آیه های زمینی"
که روایتی است سهمناک از دنیای آخرالزمانی بشریت امروز بر " مرگ خورشید "
مویه می کند :
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ایمان است! (همان , ص 95)
او گاه به "این حقیقت یاس آور " اندیشه می کند که " زنده های امروزی چیزی جز تفاله یک زنده نیستند" (همان , ص 101) و معتقد است :
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است ( همان , ص 102)
اما
شعر " ای مرز پرگهر" (ص 134 – 143) سراسر هجویه ای است بر زندگی مصرفی که
در آن سالها با لفافه ای از وطن پرستی باسمه ای و " افتخارات تاریخی" بزک
شده بود و تبلیغ می شد!
او در شعر بلند " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
" از " ناتوانی دستهای سیمانی " سخن می گوید( ص 33) به نظر او زبان
گنجشکان که "زبان زندگی" و طبیعت است در کارخانه که نمادی است ازدنیای
صنعتی امروز می میرد:
زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد ( ایمان بیاوریم…ص 39)
او
در همین شعر از "جنازه های خوشبخت " می گوید که" در ایستگاههای وقتهای
معین/ و در زمینه مشکوک نورهای موقت/ و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی" ,
" در چار راهها نگران حوادث اند" و بناست چون قهرمان عصر جدید چاپلین" در
زیر چرخهای زمان " له شوند! (همان , ص 41)
او می پرسد: آیا "
پیغمبران" _که گویا در اینجا فیلسوفان دنیای جدیدند – " رسالت ویرانی را با
خود به قرن ما آورده اند / و این انفجارهای پیاپی/ و ابرهای مسموم / آیا
طنین آیه های مقدس هستند؟!" لذا او از انسان قرن بیستم که قدم به کره ماه
می نهد می خواهد که " تاریخ قتل عام گلها" را بنویسد!( همان , ص 63)
شاعر
تولدی دیگر در "پرنده فقط یک پرنده بود" پرنده را که نماد رهایی و زندگی
است در برابر نمادهای زندگی مدرن ، مثل "روزنامه" و " چراغهای خطر " آورده
است:
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند...
پرنده روی هوا
و برفراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد (ص ۱۳۳)
فروغ
در "دلم برای باغچه می سوزد" توصیفگر نزاع سنت و مدرنیسم در جامعه ماست .
او در کنار پدری که " از صبح تا غروب شاهنامه و ناسخ التواریخ می خواند " و
نماد شخصیتهای منجمد سنتی در دیار ماست ، به خواهر و برادری اشاره می کند
که از آن سوی بام افتاده اند و یکی " به فلسفه معتاد است " و ادعای
روشنفکری دارد و دیگری " خانه اش در آن سوی شهر است/ او در میان خانه
مصنوعیش/ با ماهیان قرمز مصنوعیش/ و در پناه عشق همسر مصنوعیش/ در زیر شاخه
های درختان سیب مصنوعی/ آوازهای مصنوعی می خواند….و حمام ادکلن می گیرد"
(همان , ص 75) و در این میان , و در جنگ مغلوبه سنت و مدرنیسم ،تنها فروغ
است که به عنوان یک منتقد راستین نگران باغچه (= جامعه ) و گلهای آن است!