علی موسوی گرمارودی را میتوان از پیشگامان
شعر انقلاب اسلامی و از معماران این بنا دانست. او از معدود شاعران
نوپرداز است که در سال های پیش از انقلاب با گرایش های دینی به میدان آمده و
از این ارزش ها پاسداری کرده است.
او شاعری است پُرکار با شش
دفتر مستقل شعر و هشت گزینة شعر که باز در این گزینهها نیز شعرهایی
چاپنشده آمده است. او علاوه بر پرکار بودن، شاعری جامعالاطراف است،
بدین معنی که در غالب قالبها و موضوعات رایج در شعر این سالها صاحب اثر
است. چنین است که ما ناگزیر به ارزیابی شعر دو گرمارودی هستیم،
گرمارودیِ نوپرداز و گرمارودیِ کهنسرا. و جالب این که بیشتر سرودههای
این شاعر، در دو قطب نسبتاً بارز و دور از هم جای گرفتهاند، در شعر سپید و
قصیده.
نوسرودهها که به گمان من ساقة اصلی آثار موسوی
گرمارودی را میسازد خود به دو گونه است. گونهای از آن، شعرهای خطابی و
البته غالباً آیینی که من به تفصیل بدان خواهم پرداخت و گونهای دیگر،
آثاری است عاطفی و برخوردار از تجربههای عینی زندگی. این دسته از شعرها
شاید برای کسانی که شاعر ما را فقط در پشت تریبون دیدهاند و به خوانش
مکتوب مجموعه آثارش نپرداختهاند، قدری خلاف انتظار باشد.
یک
شاخصة مهم نوسرودههای گرمارودی تنوع محتوایی آنهاست و شاخصة دیگر، جنبة
کاربردی نسبتاً قویشان. باید از انصاف نگذریم که حتی استادانهترین
قصیدههای این شاعر نیز از لحاظ وسعت دایرة مخاطبان به این شعرها نمیرسد.
بعضی از آنها، از آثار درخشان دهة شصت است و از اسباب شهرت این شاعر، همچون
«خط خون» و «در سایهسار نخل ولایت».
به گمان من بیشتر ارزش
و اعتبار «خطّ خون» به خاطر خطشکنی آن است و پیشگامی شاعر در آنچه آن را
شعر موضعمند آیینی به ویژه در گرایش عاشورایی میتوان دانست. سخن در
ایجاد این گونه شعر و ریشههای آن در آثار متفکران انقلابی مسلمان در نیم
قرن اخیر، ما را از سخن اصلی بدور میافکند. اینقدر میتوان گفت که «خطّ
خون» مشهورترین شعر عاشورایی تا زمان خود در قالبهای نوین بوده است. بخشی
از این شهرت مرهون نگرش نوین، انقلابی و تاریخی شاعر به واقعه است و بخشی
نیز به واسطة بدایع هنری آن، بهویژه آغاز و پایانی ابتکاری و به خاطر
ماندنی.
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند،
و آب را
که مَهر مادر توست.
O
... پایان سخن
پایان من است
تو انتها نداری
ولی آنچه در میانة این دو فرازِ این شعر پانزده صفحهای بیان میشود،
همواره یکدست نیست. سخن گاهی سخت برجسته و غافلگیرکننده میشود، مثلاً در
اینجا که هم در صورت بدیع است و هم دارای پشتوانة فکری نیرومند، یعنی
رویارویی دایمی حق و باطل.
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات، دو پاره کرد
در رنگ
اینک هر چیز، یا سرخ است
یا حسینی نیست
و گاه کمابیش فرود میآید، از این دست:
تو فراتر از حمیّتی
نمازی، نیّتی
یگانهای، وحدتی
آه ای سبز!
ای سبز سرخ!
ای شریفتر از پاکی
نجیبتر از هر خاکی
ای شیرین سخت
ای سخت شیرین!
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب، معنای قرآن!
یک
ولی
موسوی گرمارودی با همه شهرت و تسلطی که در قالبهای نو دارد، از
قصیدهسرایی نمیتواند دست بکشد و شاید خوشتر داشته باشد که هم بدین صفت
مشهور باشد و ممتاز.
بیشتر این قصیدهها از نظر وزن و قافیه
یادآور قصاید خاقانی و انوری و دیگر استادان قصیدهسرای کهن است، مثل این
قصیدة خاقانیوار در ستایش مرحوم امیری فیروزکوهی که از بهترین آثار
گرمارودی به حساب است:
فیروز باد کوه دماوند و کردرش
کاستاده چون امیری در پیش لشکرش
آن کوههای خُرد و کلان پیش روی او
خود لشکر ویاند، ستاده برابرش
وان جایجای چادرش مِه به درّهها
گویی به پاست خرگه خیل مظفّرش
آن سیمگونه قلّة وی اندر آفتاب
از سیم و از زر است یکی خود بر سرش
وان ابرک سپیدکِ برجسته بر ستیغ
گویی پَری است برزده بر فرق مغفرش
استادیِ شاعر در قصیدهسرایی با همان سنگ و ترازوی این قالب، ناگفته
پیداست. ایهام در کلمات «فیروز» و «امیر» و پیوند دادن استاد به دماوند که
خاستگاه او در دامنههایش بوده است، به نوعی به تناسب مقام است و سخت
نیکو افتاده است. این چکامه و دیگر چکامههای موسوی گرمارودی از بدایع
زبانی و کشفهای تصویری هم خالی نیست.
ولی نوآوریهای موسوی
گرمارودی در قصیده بیشتر در جزئیات است و نه کلیات، و غالباً به سبب
کهنبودن زبان و ساختار کلّی، آنقدرها خود را نشان نمیدهد که در شعرهای
نو نشان میداد.
قصیده قالبی است با کمترین انعطافپذیری.
شاعر غالباً بیش از این که قصیده را به رنگ خویش بسازد، خود به رنگ قصیده
درمیآید و تسلیم شرایط و مقتضیاتِ سنتی این قالب میشود. من حس میکنم که
در این کشاکش، موسوی گرمارودی بیش از این که توانسته باشد سمند قصیده را
به میدانهای امروز بیاورد، خود سوار بر آن به میدانهای کهن رفته است و چنین
است که قصایدش حتی بیش از قصاید اوستا و اخوان، «قدمایی» مینمایند.
غالب قصیدههای موسوی گرمارودی بر همان ساختار سهقسمتی قدیم بنا شده
است: تشبیب و تغزّلی که غالباً وصف بهار است و طبیعت; گریز به موضوع اصلی
و سپس دعاییه با همان ساختار کهن.
عناصر خیال در قصیدهها
غالباً همان عناصر خیال قدیم است و کمتر از دایرة گل و سنبل و گاه عناصر
میخانهای دور میشود. تنها چیزی که میتوان حس کرد، تنوع بیشتر این گلها و
گیاهان است.
از این گذشته در بیشتر این شعرها نمیتوان یک
تشخص بومی یا موقعیتی خاص سراغ گرفت. مثلاً وصفی که شاعر از مرحوم مهرداد
اوستا دارد، همانگونه است که از استاد مشفق کاشانی دارد. شعرها کمتر شخصی و
وابسته به موقعیتهای خاص شدهاند، مگر در اندک قصیدههایی از نوع «آبشار
نیاگارا» که معلوم است به واسطة تأثیر عینی شاعر از مشاهدة آبشار، متفاوت
با دیگر توصیفهای او از کار درآمده است.
ای از شکوه بیشتر و از وقار هم
دریای باژگونِ روان، آبشار هم
... از نعرهات بلند، دل اژدها تهی
چون اژدها دمان و چُنو بیقرار هم
پنداشتم که یال هیون خداستی
دیدم ولی که یال هیونی، سوار هم
کوهی بلند، یکسره از سیمِ تر زدی
کاینسان سپید و تافتهای، آبدار هم
ولی با این همه اگر صرفاً با معیارهای کهن قصیدهسرایی به سراغ قصاید علی
موسوی گرمارودی برویم، او را از بسیاری اقرانش قویتر خواهیم یافت و
حرفهایتر.
دو
در باقی قالبهای کهن، شاعرِ ما
در سطح قصیدههایش ظاهر نشده است. دشواری کار اینجاست که در غزلها و
مثنویها و به ویژه این دومیها، آن مایه از طنطنه و زبانآوری که میتوانست
مخاطب را به اعجاب وادارد و تسلیم قوّت طبع شاعر سازد هم لاجرم پیدا
نیست. از سویی دگر آن «حادثه»هایی که میتوانست سبب غافلگیری مخاطب شود
هم غالباً دیده نمیشود.
به نظر میرسد که گاهی موقعیت اجتماعی
و شخصیت ادبی افراد، سدّی در برابر صمیمیت شعرشان میشود. این گونه از
شاعران غالباً ناچار به پاسخگویی به انتظاراتیاند که جامعه به عنوان یک
«شاعر متعهد و سرشناس» از آنان دارد. همین شاید تا حدودی شخصیت شفاف و
صمیمی آنان را در پردهای از رسمیّت میپوشاند و لاجرم بر شعرشان هم تأثیر
میگذارد. موسوی گرمارودی آنگاه که ناچار است از مسایل بزرگ ملّی و مذهبی
سخن بگوید، لاجرم به مقتضای این موقعیت، قدری تشریفاتیتر سخن میگوید و
برعکس، آنگاه که مثلاً آرزوی یک محبوس را بیان میکند (صدای سبز، 457)،
سخنش سخت صمیمی و بیپیرایه میشود، یا آنجا که شعری دربارة زعفران میگوید
(صدای سبز، 454) و یا توصیفی شاعرانه از یک گیاه آبزی دارد (صدای سبز،
453). من در اینجا «آرزوی محبوس» را برای نمونه نقل میکنم که به گمان من
از بهترین شعرهای موسوی گرمارودی است:
خوشا دوباره کنار تو و کتابی باز
درخت و سبزه و آبی و آفتابی، باز
به قدر روزیِ یکروزه، میوهای، نانی
ز دستپخت تو هم، دلمهای، کبابی، باز
یکی دو پنجه سه تار و سه چار نالة نی
دو چشم بر هم و بر سینة تو خوابی باز
سحر ز شبنم نوش لبان غنچة تو
چون آفتاب مکیدن، گهی شرابی، باز
گهی به بوسه فرو بستن آن لب شیرین
که میکند ز سر دلبری، عتابی، باز
یکی دو دور ورق در قمار عشق زدن
چو باختی، ستدن بوسههای نابی باز
قسم به چشم تو، گیتی و هر چه دارد، نیست
به چشم عاشق من، بی تو، جز سرابی باز
سه
شعرهایی
آیینی یکی از شاخههای پربار کارنامة شاعریِ موسوی گرمارودی است. ولی با
آنچه گفته آمد، میتوان به این نتیجه رسید که ارج و مقام ویژة موسوی
گرمارودی در شعر آیینی، در نوسرودههایش نهفته است و نه در قصیدهها و
بهویژه مثنویهایی که پارههایی از آنها را نقل کردیم. البته در این میان
استثناهایی هست، مثل «شب شراب... و شب خون» که در آن شاعر به توصیفی
مقایسهآمیز میان شبی از زندگی یزید و شبی از زندگی اسیران کربلا پرداخته
است و نیز این شعرِ ستیهنده و سناییوار در عرض نیاز به حضور حضرت امام
هادی(ع):
سر ز سامرّا برآور ای امام پاک من
ای تو را علم علی در سینه، چون جان در بدن
... نوکر بیمزد آمرکا زند لاف از فریب
کانچه او میفهمد از اسلام، آن باشد حسن
گلشن دین عرصة زاغان بیمقدار شد
آری، ار بلبل رود از باغ، باز آید زغن
سر ز سامرّا برآر و بر خر خودشان نشان
این سگان ناصبی را، کافران بیوطن
یا بگو فرزند تو مهدی، کند پا در رکاب
وین خران سگصفت را سر درآرد در رسن
از اینها که بگذریم، میتوان گفت که سیاق کهنسرودههای آیینیِ شاعر ما
همان سیاق سنتی این نوع شعر است، البته با زبان و فضایی گاه نوتر، چنان که
در ترکیببند پانزدهبندیِ «آغاز روشناییِ آیینه» میبینیم. این به
نظر میرسد که از بهترینهای شعر گرمارودی در دایرة شعر آیینی باشد و به
همین مناسبت نقل یک بند از آن ضروری مینماید.
آری، به روز واقعه بیمار بودهای
امّا ذخیره بهر دل یار بودهای
با امر حق به فاجعه نزدیک ماندهای
دور از نگاه تیرة اغیار بودهای
در آن سبک بدن، تب سنگین چه کرده بود؟
کز آن شبانهروز، گرانبار بودهای
ماندی وز آن، امامت حق زنده ماند و باز
در هر نفس شهید به تکرار بودهای
در کربلا شگرفترین کار کردهای
در کربلا غریبترین یار بودهای
هم سرخی شهادت خورشید دیدهای
هم چون شفق طلیعة خونبار بودهای
هم محمل شکیبِ ره عشق گشتهای
هم هودج تحمّل دشوار بودهای
در کربلا تو آن سخن ناشنیدهای
کآویز گوش خلق به ادوار بودهای
آن روز، خور به خیمة خود رخ نهفته بود
خورشید دیگری به دل خیمه خفته بود
چهار
حال میباید که در پی منابع خیال شاعر بود و این که تا چه حد برخوردار از چشمدیدهای عینی او و در عین حال ملموس برای مخاطبان است.
از این نظر شعر موسوی گرمارودی را نسبتاً متعادل و متناسب با عصر آن
میبینیم. ما هیچ انتظار نداریم که در غزلهای دهههای پنجاه و شصتِ او
نشانههای بسیای از عناصر محیط و یا روایتهایی از نوع رایج در دهههای
هفتاد و هشتاد را ببینیم. با این همه میتوان گفت که شاعر ما به نسبت قرین
دیگر خود یعنی طاهره صفارزاده میلی بیشتر به مضمونیابی دارد و در مجموع
تعبیرهای خلاّ قانه و حاصل کشف شاعر را در آثار او بیشتر میتوان یافت.
شعر گرمارودی البته از تخیل سرشار نیست، ولی آنچه هست، نه دچار تزاحم
خیال است و نه دچار ترکیبسازیهای جدولیِ رایج در شعر دهة شصت، چنان که
در کار مرحوم نصرالله مردانی دیده میشد.
*****
از
جنبة صوری، من در شعر موسوی گرمارودی یک نکتة دیگر را هم قابل یادکرد
میدانم و آن شخصیتبخشیدن به مفاهیم انتزاعی و کاربرد آنها در مقام دارندة
آن مفاهیم است، چنان که در اینجا میبینیم:
چه گویم؟ «مهربانی» مادر توست
«بزرگی» چون غلام قنبر توست
«بهی» همسایة دیوارِ کویت
نگاه «راستی» در جستوجویت
«شرف» بازوت گیرد تا بخیزد
«محبت» آب بر دست تو ریزد
این خالی از ارزش نیست و تشخصی به کلام میبخشد، ولی به سبب این که یک چَم
ساده و قابل تقلید دارد، آنقدرها ارجمند نمیتواند بود. این شگرد
میتواند به زودی دستفرسود شود، چنان که در شعرهای موسوی گرمارودی کمابیش
چنین شده است.