چراغ نفتی کهنه
کنج مغازه ی سمساری
تابید و تاب خورد آهی بلند
درلابه لای حجم کبودی که پشت هم
درسایه روشن نمناک زندگی
له می شد
سُر می خورد
و بوی باد
از دَرز ِ در
افکار پیرمرد ملولی را
در قاب کهنه به هم می ریخت.
از متن تابلو نقاشی
پاییزکی با رنگ کهنه ی اُخرا می تابید.
تنها دَم ِغروب
از پنجره
بزرگی خورشید و سایه ها می آمدند
یک یک قدم زنان
در کوچه راه می رفتند
با چتر و با کلاه
سیگار زیر لب.
گاهی صدای سوت کودک شادی
گاهی صدای سرفه ی خشک جوانکی
سمسار پیر
پا شد
و استکان چای
روی برودت یک لذت غریب خشکید.
آتش
کبریت را گرفت
و تا سیاهی و خاکستر
همراه خود کشید.
سیگار
در دود خود فرورفت.
چراغ نفتی کهنه
از باورش گذشت
این هاله ای که دورسرماه می کشند
شاید نشانه ی باران است
غافل که سال هاست
ابری سترون
کنج هوای زخمی این شهر
کاشانه کرده است
و بوی نای و نم از اشیاء
تا عمق ذهن رهگذران
رخنه می کند.
*
عکس ها از یک سمساری قدیمی.
سروده ای ازدفترچاپ نشده ی "سرگردانی درآینه های شکسته".
محمدعلی شاکری یکتا
*
@mayektashakeri