.

.

نمونه های شعر دیروز برای تبرک


باغ بی برگی / مهدی اخوان ثالث


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست

با سکوت پاک غمناکش.

ساز او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی ست.

ور جز اینش جامه ای باید،

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد.

گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد.

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدی

چشم در راه بهاری نیست.

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،

باغ بی برگی؛ که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید.

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز.

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصل ها، پاییز.

-

شکایت / فریدون مشیری


از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید


"آدمیت مرد"


گرچه آدم زنده بود"


از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود


بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت برنگشت


قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است

صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

قرن موسی چمبه هاست


روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست


مرگ او را از کجا باور کنم

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان میکنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند


هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردان با جان انسان میکنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست


فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق


"گفتگو از مرگ انسانیت است"




آن کلاغ / فروغ فرخزاد


آن کلاغی که پرید

از فراز سرِ ما

و فرو رفت در اندیشهٔ آشفتهٔ ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزهٔ کوتاهی، پهنای افق را پیمود

خبر ما را با خود خواهد برد به شهر


همه می‌دانند

همه می‌دانند


که من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم


همه می‌ترسند

همه می‌ترسند، 


اما من و تو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم

و نترسیدیم


سخن از پیوند سست دو نام

و همآغوشی در اوراق کهنهٔ یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت من است

با شقایق‌های سوختهٔ بوسهٔ تو

و صمیمیتِ تن‌هامان، در طراری

و درخشیدن عریانیمان

مثل فَلس ماهی‌ها در آب


سخن از زندگی نقره‌ای آوازی‌ست

که، سحرگاهان فوارهٔ کوچک می‌خواند


ما در آن جنگل سبز سیال

شبی از خرگوشان وحشی

و در آن دریای مضطرب خونسرد

از صدف‌های پر از مروارید

و در آن کوه غریب فاتح

از عقابان جوان پرسیدیم

که چه باید کرد؟


همه می‌دانند

همه می‌دانند


ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته‌ایم

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم‌آگین گُلی گمنام

و بقا را در یک لحظهٔ نامحدود

که دو خورشید به هم خیره شدند


سخن از پچ‌پچِ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روز است و پنجره‌های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیاء بیهده می‌سوزند

و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است

و تولد  و تکامل  و غرور


سخن از دستان عاشق ماست

که پُلی از پیغام عطر و نور و نسیم

بر فراز شبها ساخته‌اند


به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن، از پشت نفس‌های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

پرده‌ها از بُغضی پنهانی سرشارند


و کبوترهای معصوم

از بلندی‌های برج سپید خود

به زمین می‌نگرند



#فروغ_فرخزاد

از دفتر: #تولدی_دیگر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد