.

.

حکایت / سعید سلطانی طارمی



صبح بود

آفتاب خواب مانده بود و دشت

در ملال تیره ای نشسته بود

آهویی که توی مرغزار می چرید.

ناگهان نگاه کرد و دید یک پلنگ پیر

عنقریب حمله می کند به او.


ایستاد و با پلنگ گفت:

داشتیم؟ 

او جواب داد: "خل شدی؟

زودتر فرار کن که ناگهان نگیرمت"


گفت: "آفتاب که هنوزدر نیامده است و سایه ات

توی پنجه هات خواب مانده است.

من ندیدمت.

بازگرد آفتاب را بیار

سایه ات که از کنار پنجه ات  جوانه زد

بازی همیشگی شروع می شود"


و پلنگ بازگشت و روی قله ایستاد

رو به آفتاب بانگ زد:

"ماه من! طلوع کن."


آفتاب توی رختخواب جا به جا شد و جواب داد:

"من که ماه نیستم پلنگ!

رو به سوی ماه غر بزن."

و پلنگ توی چشم قله بور گشت و دم نزد


آفتاب 

غلت کوچکی زد و کشاله رفت و ناگهان

با کرشمه سر زد از کرانه های شرقی کبود

و پلنگ 

با شتاب بازگشت سوی دشت

آهویی  نبود.

                          15/11/97

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد