صبح بود
آفتاب خواب مانده بود و دشت
در ملال تیره ای نشسته بود
آهویی که توی مرغزار می چرید.
ناگهان نگاه کرد و دید یک پلنگ پیر
عنقریب حمله می کند به او.
ایستاد و با پلنگ گفت:
داشتیم؟
او جواب داد: "خل شدی؟
زودتر فرار کن که ناگهان نگیرمت"
گفت: "آفتاب که هنوزدر نیامده است و سایه ات
توی پنجه هات خواب مانده است.
من ندیدمت.
بازگرد آفتاب را بیار
سایه ات که از کنار پنجه ات جوانه زد
بازی همیشگی شروع می شود"
و پلنگ بازگشت و روی قله ایستاد
رو به آفتاب بانگ زد:
"ماه من! طلوع کن."
آفتاب توی رختخواب جا به جا شد و جواب داد:
"من که ماه نیستم پلنگ!
رو به سوی ماه غر بزن."
و پلنگ توی چشم قله بور گشت و دم نزد
آفتاب
غلت کوچکی زد و کشاله رفت و ناگهان
با کرشمه سر زد از کرانه های شرقی کبود
و پلنگ
با شتاب بازگشت سوی دشت
آهویی نبود.
15/11/97