سال 1356 بود. من از خانوادهام جدا شده بودم و تنها زندگی میکردم. هنوز ازدواج نکرده بودم و هزینههایم با خودم بود. حقوقی که آن موقع وزارت ارشاد بابت نوازندگی در ارکستر سمفونیک به ما میداد سههزار تومان بود و کفاف مخارجم را نمیداد. کارهای مختلفی میکردم از مسافرکشی بگیرید و بروید جلو و اصلا این طور نبود که فکر کنید خیلی راحت تصمیم گرفتم آهنگساز بشوم و شدم.
خسته شده بودم، بریده بودم و نمیدانستم چه باید بکنم، یک روز رفتم دیدن احمدرضا احمدی که آن موقع رئیس واحد موسیقی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. گفت چرا این قدر درب و داغانی؟ گفتم اوضاعم بیریخت و وضع کار خراب است. گفت بیا آهنگ بساز. گفتم پیانو و هیچکدام از چیزهایی را که لازمه آهنگسازی است، ندارم. گفت میتوانی غروب که تعطیل شدم بیایی دنبالم؟
غروب با پیکانم رفتم دنبالش که برویم رستوران غذا بخوریم. به تختطاووس که رسیدیم گفت یک لحظه نگهدار الان برمیگردم. رفت آن طرف خیابان و یک ربع، نیم ساعت بعد برگشت و سوار شد. رفتیم رستورانی در خیابان پهلوی سابق روبروی پارک ملت. ناهار و شاممان را یکی کردیم و رفتیم خانه احمدرضا در قیطریه. احمدرضا رفت چای درست کند که زنگ خانهاش را زدند، در را باز کرد و دیدم چند نفر دارند یک پیانو را میآورند داخل!
فهمیدم تختطاووس که پیاده شد، رفته پیانو سفارش داده. پیانو را آوردند و گذاشتند داخل اتاق و احمدرضا گفت بیا این هم وسیله! برو کار کن. من تقریبا شش ماه با او زندگی کردم. در طول این مدت برای کاستهای فروغ فرخزاد، یدالله رویایی و نصرت رحمانی با عنوان «صدای شاعر» آهنگسازی کردم و برای انیمیشن «زال و سیمرغ» موسیقی ساختم که در انیمیشن «بچههای کوه آلپ» هم استفاده شد. هر کدام اینها دستمزدهای خود را داشت و اوضاعم کمکم بهتر شد.
@Cofeboof