.

.

خاطرهء حسین منزوی از مهدی اخوان‌ثالث / به‌نقل از کتاب باغ بی‌برگی




یک‌شب دوستی را که بسیار مشتاق دیدن امید بود با خود به خانه‌اش بردم. راستش ماه‌ها بود که در زنجان بودم و فترتی در روابطمان ایجاد شده بود و اندکی نگران بودم که مبادا خیلی تحویلمان نگیرد و به قول معروف پیش طرف کنفمان کند.

اما برخورد آن شبش به‌قدری گرم و پر شور بود که راستش مرا به گریه انداخت. شاید بیست بار مرا بوسید، رها کرد و دوباره بغل کرد و بوسید.



@Cofeboof

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد