زمان که دایره زد، ناگهان تو را دیدم
که پشتِ آینه در چشمهام میخندی
و دستهای مرا با خیال میبندی
دو تن شدیم یکی شد مجازِ آندگری
حواسِ من همه وهم و خیال و حفظ و جز آن
حواسِ تو نظر و لمس و بو و گوش و زبان
من از تو پیش رسیدم به مرزِ ظلمت و نور
ولی فریبِ تو را خوردم و اسیر شدم
نشسته در پسِ آیینه، خیره، پیر شدم...
#محسن_صلاحیراد
کوچۀ کلارا، ۱۷ آذر ۱۳۹۵