.

.

نمونه های شعر دیروز محض تبرک


سوال / منوچهر آتشی


ای شب به من بگو

اکنون ستاره ها

نجواگران مرثیه‌ی عشق کیستند؟

هنگام عصر بر سر دیوار باغ ما

باز آن دو مرغ خسته

چرا

می گریستند...؟



پاییزِ درو / سیاوش کسرایی



پاییز!

پاییز برگریز گریزان ز ماه و سال

بر سینه ی سپیده‌دم تو نوار خون

آویختند

با صبحگاه سرد تو فریاد گرم دوست

آمیختند

پاییز میوه‌ی سحری‌رنگ سخت و کال



واریز قصر ابر تو در شامگاه سرخ

نقش امیدهای به آتش نشسته است؛

دم‌سردی نسیم تو در باغ‌های لُخت

فرمان مرگ بر تنِ برگِ شکسته است


دروازه‌ها گشودی و تابوت‌های گل

از شهر ما گریخت

عطر هزار ساله‌ی‌ امیدهای ما

بارنگ سرخ خون

بر خاک خشک ریخت



فردای برف‌ریز

پاییز!

هنگام رویش گل یخ از کنار سنگ

ای ننگ، ای درنگ،

قندیل‌های یخ را

چه کسی ذوب می‌کند؟

وین جام‌های می را چه کسی آورد به زنگ؟



پاییز!

ای آسمان رقص کلاغان خشک‌بال،

گلخانه‌ی شکسته در شاخه‌های فقر،

در این شب سیاه که غم بسته راه دید

کو خوشه‌ی ستاره؟

کو ابر پاره‌ پاره؟

کو کهکشان سنگ‌فرش تا مشرق امید؟


وقتی سوار هست و همآورد گُرد هست

برپهنه‌ی نبرد سمندر دلاوران

چوگان فتح را

امید بُرد هست

آویز‌های غمزده‌ی برگ‌های خیس

وی روزهای گس

چون شد که بوسه هست و لب بوسه‌خواه نیست؟

چون شد که دست هست و کسی نیست دسترس؟



در سرزمین ما

بیهوده نیست بلبل آشفته را نوا

در هیچ باغ مگر باغ ما سیاه

یک سرخ گل نمی‌شکفد با چنین صفا

یک سرگذشت نیست چنین تیره و تباه



در جویبار اگرچه می‌دود الماس‌های تر

و آواز خویش را

می‌خواند پر سوزتر شبگیر رهگذر

لیکن در این زمان

بی‌مرد مانده‌ای پاییز

ٔای بیوه ی عزیز غم‌انگیز مهربان!


  سیاوش کسرائی

#شعر 


به یاد پدرم که سیاوش کسرایی را بسیار    

می پسندید.

@

کوچه / فریدون مشیری



بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم، 

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم. 

              

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید 

باغ صد خاطره خندید، 

عطر صد خاطره پیچید: 

          

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم 

پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. 

          

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. 

من همه، محو تماشای نگاهت. 

                

آسمان صاف و شب آرام 

بخت خندان و زمان رام 

خوشه ماه فروریخته در آب 

شاخه ها  دست برآورده به مهتاب 

شب و صحرا و گل و سنگ 

همه دل داده به آواز شباهنگ 

              

یادم آید، تو به من گفتی: 

  «از این عشق حذر کن! 

لحظه ای چند بر این آب نظر کن، 

آب، آیینه عشق گذران است، 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛ 

باش فردا، که دلت با دگران است! 

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!» 

                

با تو گفتم:  «حذر از عشق!؟  ندانم 

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، 

                                              نتوانم!               

          

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، 

چون کبوتر، لب بام تو نشستم 

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...» 

                

باز گفتم که : «تو صیادی و من آهوی دشتم 

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم 

حذر از عشق ندانم، نتوانم!» 

                

اشکی از شاخه فرو ریخت 

مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت... 

اشک در چشم تو لرزید، 

ماه بر عشق تو خندید! 

                      

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم 

پای در دامن اندوه کشیدم. 

نگسستم، نرمیدم. 


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم، 

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، 

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم... 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! 


فریدون مشیرى


#شعر 

@RKaaIV

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد