.

.

خیره / محمد علی شاکری یکتا

دلشوره ی جنگل،

سرشکستگی شاخه های شرمسار

یا نه ،

رقص رنگ در میهمانی برگ؟ 


خیابان حرف دیگری دارد

 که باد پاییزی نمی شنود.

پرنده و آدمیزاد توأمان می گذرند

یکی از آسمان و دیگری از چارسوق رؤیاها.

فصل به فصل ستاره ی کنج آسمان

 زیباتر می تابد

پس چه مرگش را بسرایم و 

چه درخشش آفتاب بر پوسته ی نازکش را

باز فرو خواهد افتاد

از شاخسار سرخوشی های جهان

این برگ کوچک 

خشکیده و شکننده

چون لبخندی که نخواهد آمد دیگربار

کنج لب هایت

زمانی که ایستاده ای

و به گذر آفتاب  خیره مانده ای.


نوسروده ای از محمدعلی شاکری یکتا


#شعر 

@RKaaIV

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد