گاهی فکر میکنم
چرا باید سر من از سنگ نرمتر باشد؟
چرا باید درخت بایستد کناری تا میوهاش را بچینند؟
چرا باید بعضی ها بتوانند بگویند: مال من است؟
چرا باید دنیا از تماشای حماقت آدم لذت ببرد ؟
چرا باید چشمهای تو قهوهای باشند؟
قهوه که سیب نیست
قهوه که گندم نیست.
گاهی فکر میکنم شاید آدم گناهی ندارد
شاید سیب است
که دستهای مرا به گلوی دیگری هدایت میکند.
چقدر خوب است
که تو بیش از آن که سیب باشی قهوهای!
چقدر خوب است
که دل من برای قهوهی تو تنگ میشود!
گاهی فکر میکنم
کاش دستم به جایی میرسید
کاش میتوانستم از یکی بپرسم:
چرا اینجوری؟
چرا وقتی میتوانم عاشق باشم،
میکشم ؟
چرا وقتی می توانم زندگی کنم،
می میرم؟
شاید این کار هم، کار مسگر شوشتری ست
5/7/ 93 ونداربن